4 اثر از جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار ناصرخسرو قبادیانی / جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی

جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی

1 همه جهان خود را با «منی» مضاف کنند ابر چه او فتد این «من»؟ بگوی وریش مخار

2 تنست یا جان یا عقل یا روان که «من» است و یا چو خلط شده اسب بود (و) مرد سوار؟

3 غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد بسا سوار که بستن ندانداو شلوار

4 بسا کسا که همی «من» شمارد او خود را بذره ئی نگراید که بر کشی بعیار

1 (چرا چو تن زغذا پر شود نگنجد نیز الم رسدش گر فزون کنی تو از مقدار؟

2 و گوهری دگر اینجا که پر نگردد هیچ نه از نبی و نه از بینش و نه از ا شعار.

3 چه چیز آن (و) چه چیز این واز پی چه چنین؟ چه چیز آن که بدین هر دو بر بود سالار؟

4 نشان آنکه بغایت بود زشاهد چیز دلیل گیرد و دارد بعا‌قبت دیدار.)

1 و هفت نور بتابد چنانک هر یک را ازو پذیرد با‌ندازه لطافت نار.

قول حکماء فلاسفه‌اندر ا‌نوار فلکی و لطافت کز آن بامهات همی‌رسد، آنست که گفتند: هر لطا‌فتی که‌اندر امهات همی پدید آید از عالم عالی پدید آید؛ و عالم عالی را گفتند که بیرون ازین افلاکست. و گفتند که این هفت ستاره مدبر بر مثال روزنها‌اند از آن عالم‌اندرین عالم؛ و نور و لطافت از آن عالم یکسان همی آید، و لیکن این اجرام که نور ازیشان همی اینجا رسد بطباع متفاوت‌اند، و پذیرندگان نور و لطافت‌اندرین عالم نیز بتفاوت مکانها و طینتها متفاوت‌اند، و بدین سبب همی چیزها‌اندر نور و لطافت متفاوت پدید آیند. و گفتند که جوهر گداختنی همه زر خواست بودن، و جواهر فسرده همه یاقوت سرخ خواست بودن، و لیکن چو مکانها و طینتها همه یکسان نبود، طینتی (که) پاکیزه تر شد و تاثیرات را تمام پذیرفت، زر گشت و یاقوت شد؛ و آنچ از طینتها آلایش و تیرگی داشت، بزری و یاقوتی نرسید. و گوهر ها متفاوت‌اند چون سیم و مس و آهن و جز آن، و چو زبر جد و چو لعل (و) بیجاده و جز آن. و هم این گفتند سخن‌اندر نباتها و حیوانات، که سبب نا رسیدن نور و لطافت از عالم علوی بهمه چیزها بر یک‌اندازه (آن) است که ستارگان متفاوت الاقدار و الاطباع‌ا‌ند، و طینتها متفاوتست و‌اندر مکانهاء مختلفست، و حرکات فلک بگرد امهات نیز مختلف است، تا یک جای از خاک بزیر منطقه فلکست که اجرای فلک آنجا بغایت زودی متحرکست و آن حرکت دولابی است، و یک جای از خاک بزیر قطبست که آنجا اجزا فلک بغایت دیری متحرکست و آن حرکت رحاوی است. و بدین سبب است که گفته‌ا‌ند که همی بتابش این اجرام از طینتی بلور‌اند بدان لطیفی و سپیدی و روشنی وز دیگر طینتی همی شبه‌ا‌ند بدان تاریکی و سیاهی و تیرگی، و یک میوه همی ترش و سرخ شود چو بیری. و مثل تفاوت لطافت و نور که یکسان همی آید و‌اندر پذیرندگان همی متفاوت شود بطعامی زدند از گوشت و نان وجز آن، که چون مر آنرا مردی خردمند خورد‌اندرو از آن خردو هوش افزاید، و اگر آن را موشی خورد‌اندرو از آن خیانت و فساد پدید آید، و اگر آن را سگی خورد ازو بد خوئی و آزارش مردمان پدید آید. از آن گفتند که این تفاوت‌اندر موجودات از جهت پذیرندگان همی پدید آید، نه از جهت تفاوت عالم، چنانک از آتش همی خایه مرغ ببندد و موم همی بگدازد، و سنگ همی بریزد و خشت همی سنگ شود و جز آن. ,

اما جواب اهل تاویل علیهم ا‌لسلام ‌اندر ا‌نتساب هفت نور بعالم ابداع آنست که گفته‌اند: هر چه در عالم حسی موجود است آن اثری است از آنچ‌اندر عالم علوی موجود است و چو همی بینیم که‌اندر عالم حسی هفت ستاره است، که چیزهاء مولودی همی از آن نور و لطافت گیرد، این موجودات نورانی دلیلست بر انک‌اندر عالم علوی هفت نور اولی است، کآن ازلیات علتها‌ا‌ند مرین ا‌نوار جسمانیات را. وز آن هفت نور ازلی گفتند: که یکی ابداعست، و دیگر جوهر عقل، و سه دیگر مجموع عقل که مر او را سه مرتبه است اعنی هم عقل است و هم عاقل است و هم معقول است، و هیچ موجود را این خاصیت نیست جز مر عقل را که خود دا‌ننده خویش است و ذات او دانسته است؛ و چهارم نفس است کز عقل منبعث است؛ و پنجم جدست؛ و ششم فتح است؛ و هفتم خیال است. و‌اندر ظاهر شریعت مرین سه حد را نام «جبرائیل» و «میکائیل» و «اسرافیل» (است). و نجوم هفت گانه از شمس و قمر و زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد ‌اندر عالم جسمی آثارا‌ند از آن لطایف و اصول که مبدعات‌اند. و‌اندر عالم صغیر که مردمست، آثار از آن هفت جوهر ابداعی نیز هفتست: یکی حیات، و دیگر علم، و سه دیگر قدرت، و چهارم ادراک، و پنجم فعل، و ششم ارادت، و هفتم بقا. ,

و هر مردمی را از آن هفت جوهر ابداعی (از) این هفت معنی که یاد کردیم بهره ئی است بر‌اندازه قبول جوهر نفس او مر آن را، هم چنانک مر هر گوهری (را ) از هفت گوهر جسمی کانی از هفت سیاره بهره است بر‌اندازه قبول جوهر جسم مر آن را؛ تا یک نفس بمنزلت نبوتست، چنانک یک جوهر بمنزلت زر است، و یک نفس به منزلت وصایت است، چنانک یک جوهر به منزلت سیمست، و هم چنانک جواهر هفت‌اند از زرو سیم و آهن و مس و ارزیز و سرب و سیماب مردم (را)‌اندر مراتب دعوت نیز هفت منزلت است، از رسول و وصی و امام و حجت و داعی و ماذون و مستجیب و چنانک هر جوهری را از جواهر معدنی ازین هفت کوکب جسمی نوری و لطافتی بهره ئی آمده است بر قدر قبول جوهر و طینت او مر آن را، جواهر مردمی را از آن انوار ازلی اولی نیز بر قدر قبول جوهر نفس او بهره است. و هر چند جوا‌هر معدنی همه زر نیست، هر یکی از جواهر نیز از انوار کواکب جسمی و لطافتی آن بهره یافته ا‌‌ست و لطافت گرفتست که بدان نور و لطافت از منزلت بسایط طبایع جدا شده است. ,

1 نخست دهر، چه چیز است دهر و حق و سرور و باز برهان آنکه حیات روز گذار؟

2 کمال و غیبت، وین از همه شریف‌تر است که چاره باشد آنجا کجا نیاید چار.

اندرین دو بیت شش سوالست، همه مجهول: یکی دهر، و دیگر حق، و سه دیگرسرور. همی گوید: برهان برین که گفتیم حیات روزگذاراست نیز «که» سوال چهارمست، مجهول است، بدین لفظ کو گفتست، و پنجم کمال، وششم غیبت. ,

و جواب فلسفی ازین سوالها نخست مر دهر راست که گفت: دهر بقا مطلق است مر ارواح مجرد را کآن بزیر اجسام نیست، و مر آن را فساد وفنا نیست. و نیز گفتند که «دهر بقاء زنده دارنده ذات خویشست.» یعنی آنچ زندگی از ذات او باشد نمیرد، و بقا آنچ نمیرد دهر است. و گفتند که زمان دهر متحیز است، و آن بقاء اجساد (است.) و معنی «حیات روزگذار» زمان است نزدیک عقلا. و «کمال» بقول ارسططالیس جوهر نفس است، که مر او را پرسیدند که «نفس چیست؟» گفت«النفس کمال جسم طبیعی ذی حیوة بالقوه.»گفت «نفس کمال جسمی طبیعی است کان بحد قوت زنده است»، یعنی که جسم جوهریست که زندگی‌اندرو بقوت است. و حکما دین حق علیهم‌السلام همین گفتند، از بهر آنک مر او را سایه نفس نهاده‌اند که او بذات خویش زنده است، تا جسم بزندگی ذاتی که نفس است زنده شود بزندگی عرضی. و مر جسم را سایه نفس گفتن قول محکم است، از بهر آنک سایه هر چیز مانند چیز باشد. و چو نفس زنده ذاتی است (و) جسم زنده بقوت است، او مر زنده ذاتی را بمنزلت سایه باشد. و چو جسم جوهریست که زندگیش بحد قوت است، و جسم ازین قوت آنگاه بفعل آید که نفسی از نفوس نامی یا حیوانی بدو رسد، و چو زندگی که‌اندر جسم بقوت است همی بنفس نامی بفعل آید، و آنچ از قوت بفعل آید از نقض بکمال رسد، پس درست شد که نفس کمال جسم باشد. و این حدیست که مر نفس را نهاده است این فیلسوف بر طریقت خویش سخت تمام. ازین سوالات آنچ حکماء فلسفه را‌اندرین سخنست، اینست که یاد کردیم. ,

1 اگر طبیعت کلی با ولیت حال مرا بگوئی، دانم که هستی از ابرار

2 مثالش وصفتش هر دو باز‌گوی مرا که دوستتر سوی من صد ره این زموسیقار

این مرد همی پرسد که طبیعت کلی چیست؟ و این سخن بی تفصیل ضایع است. و نخست باید که شنوده این نام اعنی طبیعت کلی که «دوستتر بر من صد ره ز موسیقار!» بداند که مرین نام را معنی چیست؟ و خود این نام را معنی هست یا نه؟ و چو طبیعتی کلی باشد ناچار طبیعتی جزوی باشد نیز، و تا ندانند معنی این نام چیست، شرح آن معنی چگونه تواند شنودن؟ و قدماء حکمارا و اهل طبایع را‌اندرین نام و معنی اختلافست. و ما نخست بگوییم که معنی این نام چیست، تا عقلا که مرین کتاب را بخوانند بدانند: این شعر بی این شرح که ما کردیم مر این را هذیانی بوده است، کز علوم‌اندرین سخنان جز نام چیزی نبودست. ,

پس گوییم که چو خردمندان مر خاک را سخت و فشرده بیکدیگر افتاده دیدند چنین که هست، و بدین صورت که دارد، از اب جداست؛ و آب را گداخته و جنبنده و از بالا بنشیب آینده دیدند چنین که هست، و بدین صورت که دارد، هم از خاک و از هوا جداست؛ و هوا و آتش را دیدند که نیز هر یکی بر صورتی است که بدان صورت از یاران خویش جداست؛ و همچنین افلاک و انجم را صورتها دیدند که بر آن ایستاده‌اند وز آن همی بدیگر صورتی نشوند؛ و جملگی این جوهر جسم یک صورت گشته است، و بهم فراز آمده که همی از یکدیگر جدا نشوند و با یکدیگر بیامیزند و پراگنده نشوند، و نریزند، گفتند: ناچار مر این اقسام جسم را حافظیست، که هر یکی را بر صورت او همی نگاه دارد، از بهر انک هر یکی ازین اقسام جسم (را) جزوهاء بسیار است، و هر جزوی بنگاه‌داشت یار خویش بر آن صورت سزاوارتر از آن یار خویش نیست بنگاه داشت او، و چو همه جزوها را بنگاه داشت حاجتست، مر همه را جز همگی ایشان حافظی واجبست. پس مر آن حافظ این اقسام جسم کلی را «طبیعت کلی» گفتند بنام. آنگاه‌اندر چه چیزی او مختلف شدند. و ما نخست سخن بر اثبات طبیعت مستوفی کنیم. آنگه اختلاف حکماء فلسفه را‌اندرچه چیزی او یاد کنیم و بر اثر آن قول حکما دین را بر اثبات چه چیزی طبیعت یاد کنیم، تا از هر دو حکمت بر ذکر طبیعت کلی سخن گفته باشیم. ,

1 فرشته و پری و دیو را بدانستم که هست و نیز بباید بهست بر، تکرار

2 زما و کیف بگوی و برسم برهان گوی گر آمدست برون این سخنت از استار.

همی گوید این مرد که مقرم که فرشته و پری و دیو هست، ولیکن هم این اقرار بی برهان بس نباشد. بگوی که چیست هر یکی از این؟ و چکونه است؟ چنانک گفت «زما و کیف بگوی، و برسم برهان گوی.» و ماهیت چیز چه چیزی او باشد، و ان تفحص باشد از جنس چیز. و کیفیت او چگونگی باشد، و آن شکل و رنگ او باشد، اگر جسم باشد، و صفات فعل باشد اگر نه جسم باشد، چنانک کسی گوی درخت بمثل، و کسی بپرسد «که درخت چه باشد؟» این ازو باز جستن باشد از جنس درخت. و جوابش آن باشد اگر اینجا چیزی از گیا رسته باشد (که) گویندش: ازین جنس باشد درخت. واگر اینجا چیزی نباشد، گویندش: درخت جسمی باشد افزاینده و مر خاک و آب را بصورتی دیگر کننده. و آنکه گوید «درخت چگونه باشد؟» گویندش: یک سرش بزمین فرو باشد، و یک سرش بهوا بر باشدبشاخها و برگها بسیار. این معنی «ماو کیف» است، که‌اندرین بیتها از آن پرسیده است. ,

و جواب عقلی فلسفی هر کسی را کز فرشته پرسد که «چیست؟» آنست که گفتند که این اجرام کواکب آسمان فرشتگان‌اند و زندگان و سخن گویانند، و بفرمان خدای‌اندر عالم کارکنان‌اند. و ثابت بن قره الحرانی که مر کتب فلسفه را ترجمه او کردست از زبان و خط یونانی بزبان و خط تازی برآنک افلاک و کواکب احیا و نطقا‌اند برهان کردست و گفتست که «مردم را حیات و سخن بر انست که جسد او شریفتر جسدیست و‌اندر شریفترجسدی کآن جسد مردم است شریفتر نفسی فرود آمدست، و آن نفس زنده و سخن گویست.» و این مقدمه صادقانه است. آنگاه گفته است و«افلاک و انجم را اجساد ایشان بغایت شرف و لطافتست، و بنهایت پاکیزگی است.» و این مقدمه‌ئی دیگر است صادقه. نتیجه این دو مقدمه آن آید که مر افلاک و انجم را نفسی باشد بغایت شرف و چو نفسی که بغایت شرفست نفس ناطقه است، مر این افلاک و انجم را نفس ناطقه است، و ایشان زندگان و سخنگویانند. این برهانیست که این فیلسوف کرده است بر آنک فرشتگان افلاک و کواکب‌اند و سخن‌گوی‌اند. ,

1 یکی کدام که بسیاری‌اندرو موجود؟ یکی بمحض چرا گفت خالق جبار؟

2 یکی که نه تضعیفش روا و نه تنصیف فزون نگیرد و نقصانیی ز روی شمار

3 باضطراب و بتقریب یک نه بر تحقیق، چگونه باید دانستن این چنین گفتار؟

از قدماء حکماء فلاسفه سابق (در) علم حسال فیثاغورس حکیم بودست، خداوند اریثماطیقی اوست. و قول این حکیم فیلسوف آنست که گوید: «عالم حسی متصور است، و نظم عالم بر ترتیب حسابست. و ابتدا عالم از یکی است، و آن یکی صانع عالم است، که عالم متکثر از یکی او پدید آمده است.» و گفت: «چنانک یکی از عددها بذات خویش بی نیاز‌ست یعنی اگر هیچ عدد نباشد یکی باشد عددها همه بیکی محتاج است‌اندر وجود خویش، و اگر یکی نباشد هیچ عدد نباشد، و بهر عددی که یکی را از (و) بیرون کنند، آن عدد نیست شود.و خدای نیز که او یکی است از هرچ آفریده است بی نیاز است. و اگر عالم متکثر نباشد او باشد، ولکن اگر او نباشد عالم نباشد، چنانک اگر یکی نباشد کثرت نباشد.».و گفت: که »قیام و وجود حساب بیکی است که او علت عددست، و معدود بعدد معدود است، و معدود این عالم است که جوهری متجزیست، و معنی تجزی تکثرست. پس قیام عالم معدود متکثر بیکیست، که آن علت اوست و صانع اوست.» ,

1 کدام جنس نه نوع و کدام نوع نه جنس؟ کدام جنس یکی بار و نوع دیگر بار؟

جواب مسئله حکیم یونانی داده است. خداوند منطق ارسططالیس گفت: بنگریستم‌اندر عالم، چیزی ندیدم بخویشتن نزدیکتر از مردم، و مردم را بشخصها مختلف دیدم.‍ از نامها ایشان پرسیدم یکی زید و یکی عمرو یکی جعفرو جز آن، وزین نامها هیچ (نام) نام یار خویش نبود. پس نامی جستم که آن نام مرین همه اشخاص را جمع کرده بود: چون آن نام را بگفتم، همه را گفته بودم. و آن نام را «مردم» یافتم که اشخاص انسانی بزیر این نام است، از جعفر و صالح و حمدان و جز آن. آنگاه بنگریستم‌اندر عالم نیز: گاو دیدم و خر و اسب و جز آن. پس گفتم: نامی باید که این چارپاها را نیز با مردم جمع کند، و چون آن نام را بگوییم مردم را با اینها گفته باشیم، و آن نام را «حیوان» یافتم. پس گفتم: مردم و جز مردم (از) زندگان همه حیوان‌اند. و آنگاه‌اندر عالم نیز چیزها دیگر دیدم، چون درخت و گیاه. پس گفتم: نامی باید دیگر که مر حیوان را با اینها جمع کند، و این نام را «افزاینده و روینده» یافتم که آن را بتازی «نامی» گویند، یعنی افزاینده. آنگاه‌اندر عالم نیز سنگ و کلوخ و و جز آن دیدم و پس گفتم: دیگر نامی باید که مر اینها را براستی جمع کند، و آن نام را «جسم» یافتم، آنگاه‌اندر عالم نیز ارواح دیدم که دانستم کة آن جسم نیست، بدانچ‌اندر جسم متصرفست. پس نامی جستم که ارواح را با اجسام گرد آرد، و آن نام را «جوهر» یافتم.و چون چیزی (دیگر) ندیدم گفتم: جوهر جنس الاجناس است که برتر ازو جنس نیست، وجسم و روح نوعها اویند، بدانچ هر دو جوهر‌اندر جوهر مطلق معقولست نه محسوس. و جسم که جوهر را نوع بود، جنس آید مر جمادرا .ازسنگ و کلوخ و جز آن، مر نبات را از گیاه و درخت و جز آن. آنگاه باز روینده که یک نوع بود مر جسم را جنس آمد مر نبات و حیوان را. آنگاه باز حیوان که نوع بود مر روینده را جنس آمد مر گاو و خر و مردم و جزآن را. و مردم نوع الانواع آمدو (هیچ» چیز را جنس نیامد، که فرود ازو اشخاص است از فلان و فلان. پس حکیم فیلسوف گفت: مردم نوعیست مر حیوان را، و حیوان نوعیست مرنامی را، و نامی نوعیست مر جسم را، و جسم نوعیست مر جوهر را، و جوهر جنس الاجناس است بدین ترتیب که نگاشتیم: جوهر جنس است مر دو نوع را: یکی ازو روح و دیگر جسم است. و جسم نوعست مر جوهر را و جنس است مر دو نوع را: یکی جماد و دیگر نامی. ,

و نامی نوعست مر جسم را و جنس است مر دو نوع را: یکی نبات و دیگر حیوان. ,

و حیوان نوعست مر نامی را و جنس است مر دو نوع را: یکی بی عقل و دیگر عاقل. ,

1 چه بود عالم وقتی همه سعادت بود و هر دو نحس فرو نیستاده بود از کار؟

2 کنون جهان همه نحس است و هر دو سعد بجای همان طلوع و غروب و همان مسیر و مدار،

3 و باز فردا چون، دی بود چنین خبر است از انبیا و حکیمان و ذمیان هموار

4 چه چیز دی و چه امروز، باز فردا چیست؟ از انچنین زچه روی؟ و از اینچنین زچه کار؟

1 شکستن سرب الماس و سنگ و آهن کس چه علت است مر این هر دو را چنین کردار؟

2 و دفع کردن یاقوت مر وبارا چیست؟ زمرد از چه همی برکند دو دیده مار؟

3 پلنگ اگر بگزد مردرا، زبهر چه موش بحلیها بر میزد زبام و از دیوار؟

4 بشهر اهواز از تب کسی جدا نبود بتبت‌اندر غمگین ندید کس دیار

آثار ناصرخسرو قبادیانی

4 اثر از جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.