1 همه جهان خود را با «منی» مضاف کنند ابر چه او فتد این «من»؟ بگوی وریش مخار
2 تنست یا جان یا عقل یا روان که «من» است و یا چو خلط شده اسب بود (و) مرد سوار؟
3 غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد بسا سوار که بستن ندانداو شلوار
4 بسا کسا که همی «من» شمارد او خود را بذره ئی نگراید که بر کشی بعیار
1 اگر طبیعت کلی با ولیت حال مرا بگوئی، دانم که هستی از ابرار
2 مثالش وصفتش هر دو بازگوی مرا که دوستتر سوی من صد ره این زموسیقار
این مرد همی پرسد که طبیعت کلی چیست؟ و این سخن بی تفصیل ضایع است. و نخست باید که شنوده این نام اعنی طبیعت کلی که «دوستتر بر من صد ره ز موسیقار!» بداند که مرین نام را معنی چیست؟ و خود این نام را معنی هست یا نه؟ و چو طبیعتی کلی باشد ناچار طبیعتی جزوی باشد نیز، و تا ندانند معنی این نام چیست، شرح آن معنی چگونه تواند شنودن؟ و قدماء حکمارا و اهل طبایع رااندرین نام و معنی اختلافست. و ما نخست بگوییم که معنی این نام چیست، تا عقلا که مرین کتاب را بخوانند بدانند: این شعر بی این شرح که ما کردیم مر این را هذیانی بوده است، کز علوماندرین سخنان جز نام چیزی نبودست. ,
پس گوییم که چو خردمندان مر خاک را سخت و فشرده بیکدیگر افتاده دیدند چنین که هست، و بدین صورت که دارد، از اب جداست؛ و آب را گداخته و جنبنده و از بالا بنشیب آینده دیدند چنین که هست، و بدین صورت که دارد، هم از خاک و از هوا جداست؛ و هوا و آتش را دیدند که نیز هر یکی بر صورتی است که بدان صورت از یاران خویش جداست؛ و همچنین افلاک و انجم را صورتها دیدند که بر آن ایستادهاند وز آن همی بدیگر صورتی نشوند؛ و جملگی این جوهر جسم یک صورت گشته است، و بهم فراز آمده که همی از یکدیگر جدا نشوند و با یکدیگر بیامیزند و پراگنده نشوند، و نریزند، گفتند: ناچار مر این اقسام جسم را حافظیست، که هر یکی را بر صورت او همی نگاه دارد، از بهر انک هر یکی ازین اقسام جسم (را) جزوهاء بسیار است، و هر جزوی بنگاهداشت یار خویش بر آن صورت سزاوارتر از آن یار خویش نیست بنگاه داشت او، و چو همه جزوها را بنگاه داشت حاجتست، مر همه را جز همگی ایشان حافظی واجبست. پس مر آن حافظ این اقسام جسم کلی را «طبیعت کلی» گفتند بنام. آنگاهاندر چه چیزی او مختلف شدند. و ما نخست سخن بر اثبات طبیعت مستوفی کنیم. آنگه اختلاف حکماء فلسفه رااندرچه چیزی او یاد کنیم و بر اثر آن قول حکما دین را بر اثبات چه چیزی طبیعت یاد کنیم، تا از هر دو حکمت بر ذکر طبیعت کلی سخن گفته باشیم. ,
1 چه بود عالم وقتی همه سعادت بود و هر دو نحس فرو نیستاده بود از کار؟
2 کنون جهان همه نحس است و هر دو سعد بجای همان طلوع و غروب و همان مسیر و مدار،
3 و باز فردا چون، دی بود چنین خبر است از انبیا و حکیمان و ذمیان هموار
4 چه چیز دی و چه امروز، باز فردا چیست؟ از انچنین زچه روی؟ و از اینچنین زچه کار؟
1 وجود کل روا هست و جزو او معدوم؟ اگر رواست ابا حجتی بمن بسپار
2 وگر رواست نه، پس جنس باید آنگه نوع و شخص از پس هر دو بکرده راست چوتار
همی پرسد که کل بی جزو موجود باشد، یا جزو کلی بی کل باشد، یا اگر کل نباشد جزو معدوم باشد، یا اگر جزو نباشد کل معدوم باشد، پس اگر جزوی بی کل نباشد، واجب آید که نخست جنس است آنگه نوع، و آنگه شخص، یعنی که جنس مرنوع را بمنزلت کلی است مر جزو را، و نوع نیز مرشخص را بدین منزلت است، و تا نخست کل نباشد چگونه جزو باشد، و محال باشد کل معدوم باشد و جزو موجود باشد، یعنی هر که گوید آدم نیز نوع بود، گفته باشد که شخص پیش از نوع بود، و این کس چنین گفته باشد که جزو پیش از کل بود؟ این همان سؤال است که پیش ازین گفت و هم بدان بازگشتست تطویلی را. ,
جواب این سؤال بر آن وجه که پیش ازین پرسید، دادهایم پیش ازین، و برین وجه که اینجا همی پرسد، آنست که گوییم: جنس کل انواع نیست بل جنس نام مجموع انواع است، ونوع نیز کل اشخاص نیست، بل نام کل اشخاص است، و هر یکی از جمله شدن اجزاموجود شود نه جزو از پدید امدن کل موجود شود؛ و نخست شخص باشد تا چو شخصهاء بیک صورت جمع شوند نام آن جمع نوع باشد، همچنانک نخست جزوی باشد تا چو جزوها جمع شودمر آن جمع (را) کل گویند. ,
1 میان نطق و میان کلام و قول چه فرق که پارسی یکی و معنیاندرو بسیار؟
نطق مر نفس ناطقه را صفتی جوهری است و آن مفهوم است و معقول، نه محسوس است و نه مشار. و قول از نطق اثر است و برو دلیل است، چنانک چو ما کودک خرد بینیم شیرخواره، گوییم که مر او را نطق است بی آنک ازو قولی شنوده باشیم البته، و چون گوساله بینیم گوییم که مرین را نطق نیست، هر چند که هر دو حیواناند و نه این سخن گفته باشد و نه آن.وعاقل مر آنکس را راست گوی دارد که گوید مرین کودک خرد را نطق است، و کسی (را ) که گوید گوساله را نطق است دروغزن شمارد. و اگر کسی مر کودکی خرد را گوید «این را قول است» یا «کلام است» خطا گفته باشد و شرح قول (و) کلام خود بگوییم. ,
پس نطق نه تازی است و نه پارسی و نه هندی و نه هیچ لغتی، بل قوتی است از قوتهاء نفس انسانی که مردم بدان قوت معنئی را کهاندر ضمیر او باشد بآواز و حروف و قول بدیگری بتواند رسانیدن. پس مر آن قوت را کاین فعل از او آید نطق گفتند حکما دین (و) فلسفه. ,
و اما قول سخنی باشد کوتاه و معنی دار، بل مر قول را بر چند روی عبارت کنند: یکی آنک مر لفظی را کسی بگوید قول او گویند، چنانک بمثل حاجب گوید«وزیر را بخوانید که این قول امیرست.». یعنی که امیر چنین گفت که من گفتم؛ و بدیگر روی مر قول را بر اعتقاد نیز حمل کنند، چنانک گویند قول ابی حنیفه آنست که هر که رگ بگشاید مسحش بشکند، و قول شافعی بخلاف این است؛ و سه دیگر مر میل و رغبت کسی را بچیزی قول او گویند نیز، چنانک گویند: فلان یقول بالنساو فلان یقول بالصبیان و جز آن؛ چهارم هر که سخنی بگوید کآن را معنئی باشد راست یا دروغ، آن قولی باشد ازو، بهر زبانی که باشد. ,
1 نخست دهر، چه چیز است دهر و حق و سرور و باز برهان آنکه حیات روز گذار؟
2 کمال و غیبت، وین از همه شریفتر است که چاره باشد آنجا کجا نیاید چار.
اندرین دو بیت شش سوالست، همه مجهول: یکی دهر، و دیگر حق، و سه دیگرسرور. همی گوید: برهان برین که گفتیم حیات روزگذاراست نیز «که» سوال چهارمست، مجهول است، بدین لفظ کو گفتست، و پنجم کمال، وششم غیبت. ,
و جواب فلسفی ازین سوالها نخست مر دهر راست که گفت: دهر بقا مطلق است مر ارواح مجرد را کآن بزیر اجسام نیست، و مر آن را فساد وفنا نیست. و نیز گفتند که «دهر بقاء زنده دارنده ذات خویشست.» یعنی آنچ زندگی از ذات او باشد نمیرد، و بقا آنچ نمیرد دهر است. و گفتند که زمان دهر متحیز است، و آن بقاء اجساد (است.) و معنی «حیات روزگذار» زمان است نزدیک عقلا. و «کمال» بقول ارسططالیس جوهر نفس است، که مر او را پرسیدند که «نفس چیست؟» گفت«النفس کمال جسم طبیعی ذی حیوة بالقوه.»گفت «نفس کمال جسمی طبیعی است کان بحد قوت زنده است»، یعنی که جسم جوهریست که زندگیاندرو بقوت است. و حکما دین حق علیهمالسلام همین گفتند، از بهر آنک مر او را سایه نفس نهادهاند که او بذات خویش زنده است، تا جسم بزندگی ذاتی که نفس است زنده شود بزندگی عرضی. و مر جسم را سایه نفس گفتن قول محکم است، از بهر آنک سایه هر چیز مانند چیز باشد. و چو نفس زنده ذاتی است (و) جسم زنده بقوت است، او مر زنده ذاتی را بمنزلت سایه باشد. و چو جسم جوهریست که زندگیش بحد قوت است، و جسم ازین قوت آنگاه بفعل آید که نفسی از نفوس نامی یا حیوانی بدو رسد، و چو زندگی کهاندر جسم بقوت است همی بنفس نامی بفعل آید، و آنچ از قوت بفعل آید از نقض بکمال رسد، پس درست شد که نفس کمال جسم باشد. و این حدیست که مر نفس را نهاده است این فیلسوف بر طریقت خویش سخت تمام. ازین سوالات آنچ حکماء فلسفه رااندرین سخنست، اینست که یاد کردیم. ,
1 ز دائره که تواند نمود پیش و زپس زمرغ و خایه نیاید سخن مگرکه نزار.
اندرین سؤال چنان نموده است که همچنانک کسی نداند که خط دائره را آغاز از کجا کردهاند، نیز کسی نداند که خایه پیش بوده است یامرغ؟ و اگر کسیاندرین باب سخن گوید، سخنش ضعیف آید، یعنی برین حجتی عقلی نتوان آوردن. سؤال این است، و جواب ما مرین سخن را آنست که گوییم: اگر کسی دائرهئی بکشد، آنگاه دیگری را گوید بگوی که آغاز خط از کجا کردهام؟ سؤال او باطل شد، از بهر آنک اگر کسی نقطهئی را نشان کند و گوید آغاز خط این دائره آن نقطه کردی، بیایدش، لکن آنکس گوید مر اورا «حجتی بیاور برین سخن که آغاز این خط ازینجاست» او را نیز بیاید که مر او را گوید «توخود حجتی بیاور که آغاز این خط ازینجا نیست، » و چو این هر دو را بر دعوی و انکار یکدیگر حجتی عقلی قایم نشود، درست شد که این سؤال باطل باشد، بل عقل اقرار کند که مر آن خط را آغازی و انجامی بوده است. و اما گفتن که سخناندر پیش و سپسی مرغ و خایه ضعیف آید، از حکما روا نیست. این سخن عامه است که چنان پندارد که مرغ جز از خایه نیاید همچنانک خایه جز از مرغ نیاید. ,
و جواب این سؤال آنست که گوییم: خایه مرغیست بحد قوت که اگر از مرغی تمام پرورش یابد از آن قوت بفعل رسد، و اگر مرغی نباشد که مر او را بفعل آرد، از آن خایه مرغی نیاید، بل تباه شود.پس بدانستیم که اگر نخست خایه بودی و مرغ نبودی که مر آن را بفعل آوردی، از آن خایه مرغ نیامدی، و چو مرغ واجب بود تا آن خایه اولی بفعل آورد، پس آن مرغ پیش از آن خایه بود، و آن خایه او کرده بود؛ و دیگر حجت بدانک مرغ پیش از خایه بودست، آنست که خایه مرغ مصنوعیست با شکل و ترتیب واندر چیزهاستاندر جوف یکدیگر نهاده گوناگون، و پوستکی تنک بگرد آناندر کشیده، و پوستی سخت بگرد آناندر آورده بی هیچ فرجهئی و شکافی، و هم دانیم که آن مصنوع (صانعی) علیم است و طبیعت او صنعتها، از بهر آنک روا باشد که جسمی مشکل بر آثار قصد و با ترتیب صانع خویش باشد، پس خایه مرغ بحکم و دلالت این صنعتها که برو ظاهرست معمول است، وز بهر بفعل آمدن از آن قوت که بر آنست بمرغی حاجتمند است، و آن مرغ ازو بی نیاز است. پس محال باشد گفتن که آن مرغ مرکز خایه بی نیازست مصنوع آن خایه است که بدو حاجتمند است. پس عقل گواست که فاعل آن خایه آن مرغست، و خایه مفعول اوست و مفعول فاعل خویش نباشد. ,
پس درست کردیم که مرغ بر خایه مقدم است چنانک دانه خرما بر درخت خویش مقدم است، و حیوان بر نطفهئی کزو حاصل آید مقدم است، از بهر آنک همچنانک خایه بی آنک مرغی مر او را بپرورد مرغی نشود، نیز نطفه حیوان بی آنک حیوانی مر او را بپرورد حیوانی نشود، پس اگر روا باشد که نطفه پیش از حیوان باشد نیز روا باشد که خایه پیش از مرغ باشد.و چو وجود حیوان امروز بزایش است و این اشخاص را که پیش ازین بودهاند (...) لازم آید که زایش را آغازی بوده است تا امروز بانجام رسیده است که آنچ مر او را آغاز نباشد بانجام نرسد، و چو زایش را بحکم عقل که همی بینیم که امروز انجام است و فرزند ما که هنوز آن فرزند نیامده است انجام زایش است، لازم اید که زایش را آغاز بوده است، و چو آغاز زایش واجب شد، درست شد زایندهئی کو از دیگری نزاده باشد، بل وجود او بی زایش باشد، و ابداع این معنی را تامل کنند عقلا که این معقول است ضروری، که عقل بدین مقر است بی هیچ انکار. ,
1 شکستن سرب الماس و سنگ و آهن کس چه علت است مر این هر دو را چنین کردار؟
2 و دفع کردن یاقوت مر وبارا چیست؟ زمرد از چه همی برکند دو دیده مار؟
3 پلنگ اگر بگزد مردرا، زبهر چه موش بحلیها بر میزد زبام و از دیوار؟
4 بشهر اهواز از تب کسی جدا نبود بتبتاندر غمگین ندید کس دیار
1 بجوی و بنویس، آنگه بخوان و باز بپرس پسش بیاموز آنگه بدان و بر دل کار
2 شکار شیر گوزن است و آن یوز آهو و مرد بخرد را علم و حکمت است شکار
3 که مرد علم بگوراندرون نه مرده بود و مرد جهل ابر تخت بر بود مردار
4 و گر جوابش گویند شاد باشم سخت کسی که باشد برهان نمای و دعوی دار
1 چرا که تری بر آب بر پدیدترست بدو کنند همه چیز خشک را آغار؟
2 هوا زروی حقیقت از آب تر، ترست ز روی طبع بتری هوا شدست مشار.
همی پرسد اندرین دو بیت که چرا تری آب ظاهرترست، و چیزهاء خشک را بآب همی تر کنند، و هوا بحقیقت از آب تر ترست؟ و این سؤال نه بوجهست از بهر آنک چو خود همی گوید که تری بر آب پدیدترست، چرا بایدش گفتن که هوا بحقیقت از آب ترترست؟ آنگه همی گوید که چرا مر چیزهاء خشک را بآب آغارند چو هوا از آب ترترست؟ و این سخن محالست. و جوابش آنست که گویند: چیزهاء خشک را بآب از آن همی آغارند که بهوا همی چیزهاء خشک تر نشود، بل ترها بهوا ترترست. و این سؤال همچنان است که کسی گوید: چرا گرمی بر آتش ظاهرترست، و چیزهاء سوختنی را بآتش سوزند، و هوا بحقیقت از آتش گرمترست؟ و همی گویند که هوا گرم است. پس اگر این سؤال نه بوجه باشد، پس آن سؤال کهاندرین دو بیت است نه بوجه باشد. ,
و گمان چنان افتاده است این مرد را که مر تری را معنی نرمیست، و چو هوا نرمتر از آبست همی (گمان) برد که هوا از آب ترترست. و این گمان خطاست از بهر آنک تری دیگرست و نرمی دیگرست، چنانکه سختی دیگرست وخشکی دیگر. واندرین معنی طبایعیان را سخن است: فرق کردهاند میان آنچ نرمست و میان آنچ ترست، و میان آنچ خشکست و میان آنچ سخت است، و چیز هست که نرم است و تر نیست، و چیز هست که خشکست و سخت نیست؛ و اگر هرچ نرم است و تر بودی، واجب آمدی که آتش نیز تر بودی، بدانچ همی بینیم که او جوهری نرم است. نه بینی که اگر چه بزرگ آتشی باشد، اگر ما آهنی را بدواندر کنیم و بجنبانیم، آسان بجنبد بی هیچ رنجی کز آن بدست ما برسد؟ و اگر همان آهن را بآبی فرو کنیم که آن آب بمساحت هم بمقدار آن آتش باشد، و آن آهن رااندر آن آب بجنبانیم، بدشواری توانیمش جنبانیدن. پس ظاهر کردیم که آتش از آب نرمترست، واندر آتش هیچ تری نیست. و تهمت تری بر هوا جز (از) آن نیفتاده است مردمان را که هوا نرم است، و از آب نرم ترست، تا این مرد همی گوید: هوا بحقیقت از آب ترترست، (پس) واجب آید که (هوا) نرمترست از آب. و همچنین باشد اگر کسی گمان برد که زمین را خشک بدان همی گویند که او سخت سخت است، آنگاه گوید: واجب آید که هرچ او بطبع خشکست سختست.و گویدازین قیاس: واجب آید که آتش که او از خاک خشکترست و خشکی بحقیقت سختی است از خاک سختتر باشد. ولیکن چو آتش را بغایت نرمی یابد، داند که این قیاس باطلست. ,