گفت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 152
1. گفت نه نه من حریف آن میم
من به ذوق این خوشی قانع نیم
...
1. گفت نه نه من حریف آن میم
من به ذوق این خوشی قانع نیم
...
1. آن جهان چون ذره ذره زندهاند
نکتهدانند و سخن گویندهاند
...
1. این سخن از حد و اندازهست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
...
1. هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
...
1. آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
...
1. هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینهات هر روز نیز
...
1. ای ایاز پر نیاز صدقکیش
صدق تو از بحر و از کوهست بیش
...
1. خواجهای بودست او را دختری
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
...
1. رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاریق و وغا
...
1. قوم گفتندش به پیکار و نبرد
با چنین زهره که تو داری مگرد
...
1. گفت عیاضی نود بار آمدم
تن برهنه بوک زخمی آیدم
...