چون از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 120
1. چون دل آن آب زینها خالیست
عکس روها از برون در آب جست
1. چون دل آن آب زینها خالیست
عکس روها از برون در آب جست
1. خر بسی کوشید و او را دفع گفت
لیک جوع الکلب با خر بود جفت
1. جوع خود سلطان داروهاست هین
جوع در جان نه چنین خوارش مبین
1. آن یکی میخورد نان فخفره
گفت سایل چون بدین استت شره
1. شیخ میشد با مریدی بیدرنگ
سوی شهری نان بدانجا بود تنگ
1. یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوشدهان
1. برد خر را روبهک تا پیش شیر
پارهپاره کردش آن شیر دلیر
1. آن یکی با شمع برمیگشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
1. مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
1. حاش لله ایش شاء الله کان
حاکم آمد در مکان و لامکان
1. گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب