1 ای ضیاء الحق حسام الدین توی که گذشت از مه به نورت مثنوی
2 همت عالی تو ای مرتجا میکشد این را خدا داند کجا
3 گردن این مثنوی را بستهای میکشی آن سوی که دانستهای
4 مثنوی پویان کشنده ناپدید ناپدید از جاهلی کش نیست دید
1 اندر آن بودیم کان شخص از عسس راند اندر باغ از خوفی فرس
2 بود اندر باغ آن صاحبجمال کز غمش این در عنا بد هشت سال
3 سایهٔ او را نبود امکان دید همچو عنقا وصف او را میشنید
4 جز یکی لقیه که اول از قضا بر وی افتاد و شد او را دلربا
1 از پی آن گفت حق خود را بصیر که بود دید ویت هر دم نذیر
2 از پی آن گفت حق خود را سمیع تا ببندی لب ز گفتار شنیع
3 از پی آن گفت حق خود را علیم تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
4 نیست اینها بر خدا اسم علم که سیه کافور دارد نام هم
1 صوفیی آمد به سوی خانه روز خانه یک در بود و زن با کفشدوز
2 جفت گشته با رهی خویش زن اندر آن یک حجره از وسواس تن
3 چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه هر دو درماندند نه حیلت نه راه
4 هیچ معهودش نبد کو آن زمان سوی خانه باز گردد از دکان
1 آن یکی افتاد بیهوش و خمید چونک در بازار عطاران رسید
2 بوی عطرش زد ز عطاران راد تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
3 همچو مردار اوفتاد او بیخبر نیم روز اندر میان رهگذر
4 جمع آمد خلق بر وی آن زمان جملگان لاحولگو درمان کنان
1 گفت گفتم من چنین عذری و او گفت نه من نیستم اسباب جو
2 ما ز مال و زر ملول و تخمهایم ما به حرص و جمع نه چون عامهایم
3 قصد ما سترست و پاکی و صلاح در دو عالم خود بدان باشد فلاح
4 باز صوفی عذر درویشی بگفت و آن مکرر کرد تا نبود نهفت
1 گفت عیسی را یکی هشیار سر چیست در هستی ز جمله صعبتر
2 گفتش ای جان صعبتر خشم خدا که از آن دوزخ همی لرزد چو ما
3 گفت ازین خشم خدا چبود امان گفت ترک خشم خویش اندر زمان
4 پس عوان که معدن این خشم گشت خشم زشتش از سبع هم در گذشت
1 چادر خود را برو افکند زود مرد را زن ساخت و در را بر گشود
2 زیر چادر مرد رسوا و عیان سخت پیدا چون شتر بر نردبان
3 گفت خاتونیست از اعیان شهر مر ورا از مال و اقبالست بهر
4 در ببستم تا کسی بیگانهای در نیاید زود نادانانهای
1 چونک تنهااش بدید آن ساده مرد زود او قصد کنار و بوسه کرد
2 بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار که مرو گستاخ ادب را هوش دار
3 گفت آخر خلوتست و خلق نی آب حاضر تشنهٔ همچون منی
4 کس نمیجنبد درینجا جز که باد کیست حاضر کیست مانع زین گشاد
1 شهوت دنیا مثال گلخنست که ازو حمام تقوی روشنست
2 لیک قسم متقی زین تون صفاست زانک در گرمابه است و در نقاست
3 اغنیا مانندهٔ سرگینکشان بهر آتش کردن گرمابهبان
4 اندریشان حرص بنهاده خدا تا بود گرمابه گرم و با نوا