1 شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد روستایی خواجه را بین خانه برد
2 قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه آن بگو کان خواجه چون آمد به ده
3 روستایی در تملق شیوه کرد تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
4 از پیام اندر پیام او خیره شد تا زلال حزم خواجه تیره شد
1 باز گوید بط را کز آب خیز تا ببینی دشتها را قندریز
2 بط عاقل گویدش ای باز دور آب ما را حصن و امنست و سرور
3 دیو چون باز آمد ای بطان شتاب هین به بیرون کم روید از حصن آب
4 باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست دار ای پایمرد
1 قصهٔ اصحاب ضروان خواندهای پس چرا در حیلهجویی ماندهای
2 حیله میکردند کزدمنیش چند که برند از روزی درویش چند
3 شب همه شب میسگالیدند مکر روی در رو کرده چندین عمرو و بکر
4 خفیه میگفتند سرها آن بدان تا نباید که خدا در یابد آن
1 خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
2 اهل و فرزندان سفر را ساختند رخت را بر گاو عزم انداختند
3 شادمانان و شتابان سوی ده که بری خوردیم از ده مژده ده
4 مقصد ما را چراگاه خوشست یار ما آنجا کریم و دلکشست
1 خواجه و بچگان جهازی ساختند بر ستوران جانب ده تاختند
2 شادمانه سوی صحرا راندند سافروا کی تغنموا بر خواندند
3 کز سفرها ماه کیخسرو شود بی سفرها ماه کی خسرو شود
4 از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابید یوسف صد مراد
1 همچو مجنون کو سگی را مینواخت بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
2 گرد او میگشت خاضع در طواف هم جلاب شکرش میداد صاف
3 بوالفضولی گفت ای مجنون خام این چه شیدست این که میآری مدام
4 پوز سگ دایم پلیدی میخورد مقعد خود را بلب میاسترد
1 بعد ماهی چون رسیدند آن طرف بینوا ایشان ستوران بی علف
2 روستایی بین که از بدنیتی میکند بعد اللتیا والتی
3 روی پنهان میکند زیشان بروز تا سوی باغش بنگشایند پوز
4 آنچنان رو که همه زرق و شرست از مسلمانان نهان اولیترست