1 آن یکی الله میگفتی شبی تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
2 گفت شیطان آخر ای بسیارگو این همه الله را لبیک کو
3 مینیاید یک جواب از پیش تخت چند الله میزنی با روی سخت
4 او شکستهدل شد و بنهاد سر دید در خواب او خضر را در خضر
1 ای برادر بود اندر ما مضی شهریی با روستایی آشنا
2 روستایی چون سوی شهر آمدی خرگه اندر کوی آن شهری زدی
3 دو مه و سه ماه مهمانش بدی بر دکان او و بر خوانش بدی
4 هر حوایج را که بودش آن زمان راست کردی مرد شهری رایگان
1 تو نخواندی قصهٔ اهل سبا یا بخواندی و ندیدی جز صدا
2 از صدا آن کوه خود آگاه نیست سوی معنی هوش که را راه نیست
3 او همی بانگی کند بی گوش و هوش چون خمش کردی تو او هم شد خموش
4 داد حق اهل سبا را بس فراغ صد هزاران قصر و ایوانها و باغ
1 صومعهٔ عیسیست خوان اهل دل هان و هان ای مبتلا این در مهل
2 جمع گشتندی ز هر اطراف خلق از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق
3 بر در آن صومعهٔ عیسی صباح تا بدم اوشان رهاند از جناح
4 او چو فارغ گشتی از اوراد خویش چاشتگه بیرون شدی آن خوبکیش
1 آن سبا ز اهل صبا بودند و خام کارشان کفران نعمت با کرام
2 باشد آن کفران نعمت در مثال که کنی با محسن خود تو جدال
3 که نمیباید مرا این نیکوی من برنجم زین چه رنجم میشوی
4 لطف کن این نیکوی را دور کن من نخواهم چشم زودم کور کن
1 شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد روستایی خواجه را بین خانه برد
2 قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه آن بگو کان خواجه چون آمد به ده
3 روستایی در تملق شیوه کرد تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
4 از پیام اندر پیام او خیره شد تا زلال حزم خواجه تیره شد