گفت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1007
1. گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
1. گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
1. یا من نعماه غیر معدود
و السعی لدیه غیر مردود
1. طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد
1. من رای درا تلالا نوره وسط الفؤاد
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
1. میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید
در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بردمید
1. یا شبه الطیف لی انت قریب بعید
جمله ارواحنا تغمس فیما ترید
1. اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود
میان این دل و آن یار می فروش چه بود
1. حکم البین بموتی و عمد
رضی الصد بحینی و قصد
1. ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود افزون شود نور نظر
1. انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر
انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر
1. آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر