گفت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 996
1. گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
1. گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
1. پیرهن یوسف و بو میرسد
در پی این هر دو خود او میرسد
1. آتش عشق تو قلاووز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد
1. از سوی دل لشکر جان آمدند
لشکر پیدا و نهان آمدند
1. آنچ گل سرخ قبا میکند
دانم من کان ز کجا میکند
1. آه در آن شمع منور چه بود
کآتش زد در دل و دل را ربود
1. چونک کمند تو دلم را کشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
1. شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
1. دوش دل عربده گر با کی بود
مشت کی کردست دو چشمش کبود
1. هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
1. عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید