تدبیر از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 647
1. تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
1. تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
1. ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
1. بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
1. آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
امسال در این خرقه زنگار برآمد
1. مهتاب برآمد کلک از گور برآمد
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
1. تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
1. چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید
1. هر نکته که از زهر اجل تلختر آید
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
1. از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
1. مرغان که کنون از قفس خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید
1. گر یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند