1 چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
2 ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
3 خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
4 گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
1 جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو میبگردانی چرا
2 یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
3 این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
4 هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو کی ذرهها پیدا شود بیشعشعه شمس الضحی
1 چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها
2 بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش در هر قدم میبگذرد زان سوی جان فرسنگها
3 بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها
4 با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها
1 چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
2 گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
3 معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
4 از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
1 چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
2 خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
3 ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
4 چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
1 من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا
2 امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی
3 امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
4 امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت فردا ملک بیهش شود هم عرش بشکافد قبا
1 هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
2 هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
3 گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
4 جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
1 آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
2 جباروار و زفت او دامن کشان میرفت او تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
3 بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدا میآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
4 ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا