گفتم از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 1686
1. گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم
1. گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم
1. گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
1. رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
1. صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
1. اندر دو کون جانا بیتو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
1. خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
1. یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم
در سینه از نی او صد مرغزار دارم
1. من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
1. بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
1. پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم
1. ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم