ای برده بحسن از مه از مشتاق اصفهانی رباعی 205
1. ای برده بحسن از مه و خورشید گرو
وز داس جفاکشت وفا کرده درو
1. ای برده بحسن از مه و خورشید گرو
وز داس جفاکشت وفا کرده درو
1. چشمم که سرشک لالهگون آید ازو
پیوسته چو زخم تازه خون آید ازو
1. گر لاف ز عشق میزنی دردت کو
اشک گلگون و چهره زردت کو
1. زاهد که ز عشق لافد آوازش کو
وز نرگس شوخی دل بیمارش کو
1. هرگز غم یار را باغیار مگو
ور میگوئی بغیر دلدار مگو
1. تا عشق مرا فاش نمیدانستی
با من ره پرخاش نمیدانستی
1. ای آنکه ز سر خویشتن در تفتی
پیوسته بگردش ز چهار و هفتی
1. گردون همه زهر در ایاغم کردی
وز صرصر غم قصد چراغم کردی
1. تا چون گلم آسایش دامن بودی
دلتنگتر از غنچه بگلشن بودی
1. فاش از کفم ار کشیده دامن بودی
چون روح مرا نهفته در تن بودی
1. دیشب دل من چو خسته از رنجوری
میکرد فغان ز محنت مهجوری
1. در وادی عشق دوش نالان جرسی
میگفت مرا که چیست فریاد بسی