1 غم دل کس به امید چه گوید دلستانش را چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را
2 مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
3 ندارم گر برش از بوالهوس فرقی عجب نبود که نشناسد ز گلچین هیچ گلبن باغبانش را
4 به کویت گر چنین آشفته میگردم مکن منعم دلی گم کردهام اینجا و میجویم نشانش را
1 مخوان ز دیرم به کعبه زاهد که برده از کف دل من آنجا به ناله مطرب به عشوه ساقی به خنده ساغر به گریه مینا
2 به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمیشود طی به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
3 چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل که هست یکسان به چشم کوران چه نقش پنهان چه آشکارا
4 چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگدستی چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بیجا
1 کنم دایم ز غیرت پاسبانی پاسبانش را که نگذارم اگر خواهد ببوسد آستانش را
2 جدا ز آن شاخ گل گردد دلم هر لحظه بر شاخی چو نو پرواز مرغی کو کند گم آشیانش را
3 نگیرد مرغ دل جا جز بر آن سروسهی ور نه به خاک از سرکشی افکند صد بار آشیانش را
4 دو جوی خون که عاشق از دو چشم خونفشان دارد نظر کن گر نمیبینی عیان زخم نهانش را
1 مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را که دارد این نشاطافزایی و اندوهکاهی را
2 ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را
3 چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند غم بیرهبری و محنت گمکردهراهی را
4 ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم بیا بنگر تپان در خاک این لبتشنه ماهی را
1 خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
2 خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
3 به شکر این که داری جمع ساز و برگ نیکویی تهی دامن مران از خرمنت چون خوشهچین ما را
4 مذاق ما ز شهد وصل شیرین کن بگو تاکی پسندی تلخکام از حسرت این انگبین ما را
1 خدا را ای نسیم احوال زار مستمندی را به جان از خار هجر آماده هر ساعت گزندی را
2 به بین و چون کبوتر سوی دورافتاده یار من مهیا شو از این گلزار پرواز بلندی را
3 به هرجا بینی آن رم کرده آهو را که افکنده هوای صید او در خاک و خون هر صید بندی را
4 به کویش تا کی ای نامهربان از رشته دوری کنی افزوده هردم عقدهای هر لحظه بندی را
1 ای باد بگو آن شه رعنا پسران را سر خیل بتان خسرو زرّینکمران را
2 ناخن زن داغ دل ارباب محبت صیقلگر آئینه صاحبنظران را
3 بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق آشفته کن رشته شوریده سران را
4 کای رفته بغربت ز غمت شیشه صبرم نازکتر از آن گشته که دل نو سفران را
1 به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را که بنشیند گهی بر طرف بام آن قصر عالی را
2 دل صیاد درخون میتپد از ناله زارم که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
3 دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
4 جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
1 ز مه رویان مهی جستم به خوبی آفتاب اما از این دفتر به دستم فردی افتاد انتخاب اما
2 چسان ایمن توان شد از فریب نرگس مستش که خون عاشقان نو شد به تقریب شراب اما
3 نشان هرگز نیابد تشنه از آبی در این وادی گهی از دور بیند موجی از بحر سراب اما
4 به هر کس قسمتی زین کارگه دادند چون مخمل مقرر شد نصیب بخت ما را نیز خواب اما
1 شبی گریم شبی نالم ز هجرت داد از این شبها به شبهای غمت در ماندهام فریاد از این شبها
2 بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
3 بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بیتو به سر بردم غمین زان روزها ناشاد از این شبها
4 چنین کز دوریت هر شب در آب و آتشم دانم که خاک هستیم آخر رود بر باد از این شبها