آن طره چو دارم من بدنام از محتشم کاشانی رباعی 13
1. آن طره چو دارم من بدنام ز دست
سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست
...
1. آن طره چو دارم من بدنام ز دست
سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست
...
1. این عید حضور خان چو ملک افروزست
عید که و مه مبارک و فیروزست
...
1. سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
چون ریزش خون دوست میدارد دوست
...
1. اسلام که صید اهل ایمان فن اوست
دام دل و دین طرز نگه کردن اوست
...
1. این حوض که دل هلاک نظارهٔ اوست
صد آیهٔ فیض بیش دربارهٔ اوست
...
1. گردون که به امر کن فکان چاکرتست
فرمانده از آنست که فرمانبر توست
...
1. آن فتنه که در سربلند افسرتوست
ریزنده خونها ز سر خنجر توست
...
1. سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست
وین زینت و زیب چرخ خرگاهی ازوست
...
1. چیزی که به گل داده خدا زیبائیست
وان نیز که داده سرور ار عنائیست
...
1. ای گشته وثاق کمترین مولایت
پرنور ز نعلین فلک فرسایت
...
1. خسرومنشی که دور خواندش فرهاد
در واقعه دیدم که به من اسبی داد
...
1. فرهاد ز کوه کندن بیبنیاد
آوازهٔ شهرتش در افاق افتاد
...