1 تا هست جهان به کام خان باد خان کامستان و کامران باد
2 تا هست زمانهٔ آن یگانه سر خیل اعاظم زمان باد
3 هر بندهٔ بارگه نشینش در مرتبهٔ باد شه نشان باد
4 خشت ته فرش آستانش بر تارک هفتم آسمان باد
1 ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
2 آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
3 آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
4 والی یم دل ولی سلطان که در دوران او دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
1 ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا بشارت است به توحید واحد یکتا
2 ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
3 به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست در او نموده رخ صنع بوستان آرا
4 هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
1 ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب حیران آفتاب رخت چشم آفتاب
2 شیدائی خرامش قد تو سرو باغ سودائی سلاسل موی تو مشگناب
3 خورشید در مقدمهٔ شب کند طلوع بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
4 ماه نو از نهایت تعظیم گشته است بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب
1 دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
2 به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد
3 به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
4 به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن برای نزهت دیرین سرای دوران داد
1 سرورا ادعیهات تا برسانم به نصاب از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
2 سپه ادعیهام روی فلک میگیرد تا تو را میرسد از روی زمین پا به رکاب
3 آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم که فلک از نفسم میشنود بوی کباب
4 میکنم هر سو مویت به دعائی پیوند من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب
1 مرا غمی است ز بیداد چرخ بیبنیاد که بردهٔ عشرتم از خاطر و نشاط از یاد
2 مرا تبی است که گر از درون برون افتد به نبض من نتواند طبیب دست نهاد
3 مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی به آه سرد گدازنده دل فولاد
4 مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد
1 اگر چه مادر ایام خوش نتیجه فتاد درین زمان پسری به نزاد از بهزاد
2 مه سپهر حکومت که در زمانهٔ او زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد
3 گل بهار سخاوت که در محل کرم درم چو برگ خزان میدهد کفش بر باد
4 بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت به دست او نیش اگر زند فصاد
1 از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
2 از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
3 گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
4 گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
1 سرای دهر که در تحت این نه ایوان است هزار گنج در او هست اگرچه ویران است
2 بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است هزار صنع در او آشکار و پنهان است
3 بساط دهر که اجناس کمبهاست در آن گرانتر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
4 دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید که کار روز و شب از سیرشان به سامان است