1 شدم از گریه نابینا چراغ دیدهٔ من کو سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیدهٔ من کو
2 عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد نگهدار عنان بخت بر گردیدهٔ من کو
3 به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم ندیدم یک کران تمکین بت سنجیدهٔ من کو
4 بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را گل یکرنگ دامن از خسان برچیدهٔ من کو
1 دلم که بیتو لگدکوب محنت و الم است خمیرمایهٔ چندین هزار درد و غم است
2 نمونهایست دل من ز گرگ یوسف گیر که در نهایت حرمان به وصل متهم است
3 من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه میانهٔ من و سر حد وصل یک قدم است
4 علامت شه حسن است قد و کاکل او که بر سر سپه فتنه بهترین علم است
1 به خوبی ذرهای بودی چه در کوی تو جا کردم به دامن گرم آتشپارهای اما خطا کردم
2 منت دادم به کف شمشیر استغنا که افکندی تن اهل وفا در خون ولی بر خود جفا کردم
3 تو خود آئینهای بودی ولی ماه جمالت را من از فیض نظر آئینهٔ گیتی نما کردم
4 بلای خلق بودی اول ای سرو سهی بالا منت آخر بلائی از بلاهای خدا کردم
1 منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی ز دهر میکند امسال غالبا بیخم
2 به زخم ناوک او چون شوم شهید کنید شهید ناوک شاطر جلال تاریخم
1 به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم دل از تو میکنم ای بت خدا مدد کندم
2 مرا تو کشتهای و بر سرم ستاده کسی که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم
3 عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری که آن مسیح نفس روح در جسد کندم
4 مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم
1 ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا
2 ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
3 ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا
4 ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا
1 آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد
2 آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد
3 آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد
4 آنکه دردی بیدوا نگذاشت یارب از چه رو غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد
1 داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق
2 بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
3 من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
4 وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
1 چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به
2 چون لطف نهان تو پیداست که با غیر است مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به
3 اغیار چو بسیارند در کوی تو پاکوبان بنیاد وصال ما زین زلزله ویران به
4 عشاق چه غواصند در بحر وصال تو کشتی من از هجران در ورطهٔ طوفان به
1 من و دیدن رقیبان هوسناک تو را رو که تا دم زدهام سوختهام پاک تو را
2 من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را
3 تا به غایت من گمراه نمیدانستنم اینقدر کم حذر و خود سر و بیباک تو را
4 ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد این چه سر بود که بربست به فتراک تو را