قوله تعالی: «وَ قالَ الْمَلِکُ» قیل لما انقضت مدّة یوسف التی وقتها اللَّه لحبسه اتاه جبرئیل علیه السلام فبشره بملک مصر و الجمع بینه و بین ابویه و ان تکون سبب خروجه رؤیا الملک پس از آنک روزگار دراز یوسف در زندان بماند، سبب خلاص وی آن بود که ملک مصر خوابی دید، گفتهاند که این ملک ایدر اظفیر است عزیز مصر. و قومی گفتند که ملک مصر است الریّان بن الولید که عزیز گماشته و کارگزار و خازن وی بود، «إِنِّی أَری» ای رأیت فی المنام کانّی اری، «سَبْعَ بَقَراتٍ» البقرة مؤنّثة و قیل بل البقرة کالحمامة تقع علی المذکر و المؤنّث، «سِمانٍ» جمع سمینة کصبیحة و صباح و ظریفة و ظراف، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» ضعاف مهازیل و العجف اشدّ الهزال و الفاعل اعجف و عجفاء و الجمع عجاف شذ عن الأقیسة. ملک گفت بخواب دیدم که از جوی خشک تهی بی آب بیرون آمدی هفت گاو سیاه فربه نیکو چنانک گویی بروغن چرب کرده بودند و بوی مشک از ایشان میدمید پیش تخت من آمدند و بایستادند و من در ایشان متعجب بماندم و در آن مینگرم که هفت گاو دیگر سرخ رنگ لاغر ضعیف هم از آن جوی تهی بر آمدندی و این هفت گاو فربه را فرو بردندی و در ایشان از خوردن و فرو بردن آن هیچ زیادتی و افزونی پدید نیامدی و من در دیدن آن خیره فرو مانده، که ناگاه از گوشه تخت من هفت قضیب سبز بر آمدی و بر سر هر یکی خوشهای سبز دانه آن رسیده و از جانب دیگر هفت قضیب زرد برآمدی بر سر هر یکی خوشهای زرد خشک دانهای آن نا، این خوشهای زرد خشک ملتوی شدی بر آن خوشهای سبز تا آن خوشهای سبز همه زرد گشتی و خشک گشتی، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ» ای و سبع سنبلات اخر یابسات. اخر جمع اخری و اخری تأنیث آخر. ,
ملک از این خواب بترسید، متفکر و غمگین گشت، اشراف قوم خود را گفت: «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ» ای ان کان لکم بها علم فسروها، عبر الطّریق قطعه و عبر الرّؤیا قطع الحکم بها و بتأویلها اخذ ذلک من عبر النّهر و هو مقطعه و شطّه. ,
«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ» ای تخالیط احلام کاذبة لا حقیقة لها. یقال لکلّ مختلط من بقل او حشیش او غیرهما ضغث، «وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ» ای لیس تعبیر الرّؤیا من شأننا و علمنا. الاحلام جمع حلم و هو ما یری فی النّوم و الفعل منه حلمت احلم بفتح اللام فی الماضی و ضمّها فی الغابر حلما و حلما فانا حالم. ,
«وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما» و هو السّاقی، «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» ای تذکر بعد زمان، یقال ادّکر و ازدجر و ازدان هی دالات الامعان و المبالغة. چون ملک آن خواب بگفت و اشراف قوم وی از تعبیر آن عاجز آمدند، آن غلام ساقی را حدیث یوسف یاد آمد، بر پای خاست و آن ملک را آفرین کرد آن گه گفت غلامی کنعانی از آن زلیخا زن عزیز بزندان دیر سالست تا محبوس است و تعبیر خواب نیک داند و در ابتدا که من با وی بزندان بودم خوابی دیدم پیش وی شدم و با او گفتم و او تعبیر کرد چنانک بود و غلامی زیبا و دانا و خردمند است و بر ملّت ابراهیم است و چون من او را دیدم پیوسته بشب نماز کردی و بروز روزه داشتی و بیماران را عیادت کردی و از بهر ایشان دارو خریدی و غمگینان را دلخوشی و مظلومان را تسلّی دادی و نومیدان را بفرج اومیدوار کردی و طعامی که داشتی در زندان بحاجتمندان دادی و با این همه هنر جوانی است بلند بالا، سیاه چشم، پیوسته ابرو، نیکو اندام، تنگ دهان، روشن دیدار، در خاموشی با مهابت، در گفتار با ملاحت، از دور با صولت، از نزدیک با حلاوت، بردبار، نیکوکار، شیرین دیدار، با این همه میگوید که از فرزندان ابراهیم خلیلام، پسر آن پیغامبر که بوادی کنعان است: یعقوب بن اسحاق. ,
قوله تعالی: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» چون برادران، یوسف را بشناختند و بهم بنشستند، یوسف گفت: ما حال ابی بعدی حال پدرم چیست؟ پس از فرقت من کارش بچه رسید؟ گفتند غمگین است و رنجور، در بیت الاحزان نشسته و از بس که بگریسته بینایی وی برفته، یوسف زاری کرد و جزع نمود، وحی آمد از حق جلّ جلاله: «لا تجزع و انفذ الیه القمیص فانه اذا شمه عاد بصیرا»، ای یوسف زاری مکن پیراهن بوی فرست که چون بوی پیراهن بمشام وی رسد بینایی باز آید. قال الحسن: لو لا انّ اللَّه اعلم یوسف ذلک لم یعلم انّه یرجع بصره الیه. ,
یوسف بفرمان حق پیراهن از سر بر کشید و بایشان داد، گفت: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا». ,
ضحّاک و سدّی و مجاهد و جماعتی مفسران گفتند آن پیراهن از حریر بهشت بود و هو الذی البس اللَّه ابراهیم یوم طرح فی النّار فکساه اسحاق ثمّ کساه یعقوب ثمّ جعله یعقوب فی تعویذ و علّقه من جید یوسف و لم یعلم اخوته بذلک و کان قمیصا لا یمسه ذو عاهة الّا صحّ، یهودا گفت پیراهن بمن دهید تا من برم که آن پیراهن بخون آلوده ازین پیش من بردم و اندوه بر دل وی من نهادم، تا امروز ببشارت من روم و سبب شادی من باشم، «فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبِی» ای علی عین ابی، «یَأْتِ بَصِیراً» یرجع الی حال الصّحة و البصر. و قیل معناه یأتنی بصیرا لأنه کان دعاه، «وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ» نسائکم و اولادکم و عبیدکم و امائکم. ,
«وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ» ای خرجت الرّفقة من مصر نحو کنعان، «قالَ أَبُوهُمْ» لمن حضر من اسباطه فانّ اولاده بعد فی الطریق، «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» ادرکه شمّا، هنوز کاروان بر در مصر بود که یعقوب با بنازادگان خویش میگوید که من بوی یوسف مییابم، از آنجا که کاروان بود تا به کنعان هشتاد فرسنگ بود، ابن عباس گفت هشت روزه راه بود و باد بوی پیراهن بمشام یعقوب رسانید بفرمان اللَّه، و یعقوب این از آن گفت که بوی بهشت بوی رسید و دانست که در دنیا بوی بهشت جز از آن ندمد. و من ذهب الی انّه قمیصه الّذی کان یلبسه، قال بلغت ریح یوسف، یعقوب علی بعد المسافة معجزة حیث کانوا انبیاء، «لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ» ای تکذّبونی و تنسبونی الی الخرف و فساد العقل. و التّفنید فی اللغة تضعیف الرّأی، و الفند ضعف الرّأی، و جواب لو لا محذوف، تقدیره لو لا ان تنسبونی الی ضعف الرّأی لقلت انّه قریب. ,
قوله تعالی: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلی یُوسُفَ آوی إِلَیْهِ أَخاهُ» زیر تقدیر الیه تعبیههاست و در قصّه دوستی در باب دوستان قضیّههاست، یعقوب و بنیامین هر دو مشتاق دیدار یوسف بودند و خسته تیر فراق او، آن گه یعقوب در بیت الاحزان با درد فراق سالها بمانده و بنیامین بمشاهده یوسف رسیده و شادی بشارت انّی انا اخوک یافته، فمنهم مرفوق به و منهم صاحب بلاء، نه از آن که بنیامین را بر یعقوب شرف است لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند که حوصله ایشان بار بلا کم بر تابد و بلا که روی نماید بقدر ایمان روی نماید، هر کرا ایمان قویتر، بلاء وی بیشتر موسی کلیم را گفت: «وَ فَتَنَّاکَ فُتُوناً» ای طبخناک بالبلاء طبخا حتّی صرت صافیا نقیّا و قال النّبی (ص): «ان اللَّه عز و جل ادخر البلاء لاولیائه کما ادخر الشهادة لاحبائه». ,
بنیامین از پیش پدر بیامد پدر را درد بر درد بیفزود امّا یوسف بدیدار وی بیاسود، آری چنین است تقدیر الهی و حکم ربّانی، آفتاب رخشان هر چند فرو می شود از قومی تا بر ایشان ظلمت آرد، بقومی باز برآید و نور بارد: مصائب قوم عند قوم فوائد. بنیامین را اگر شب فراق پدر پیش آمد آخر صبح وصال یوسفش بر آمد و ماه روی دولت ناگاه از در درآمد. یکی را پرسیدند که در جهان چه خوشتر؟ ,
گفت: ایاب من غیر ارتیاب و قفلة علی غفلة و وصول من غیر رسول، دوستی که ناگاه از در درآید و غایب شدهای که باز آید. ,
بنیامین را بار نسبت دزدی بر نهادند! گفت باکی نیست هزار چندان بردارم، در مشاهده جمال یوسف اکنون که بقرب یوسف روح خود یافتم آن شربت زهر آلوده نوشاگین انگاشتم و اگر روزی بحسرت اشک باریدم امروز آن حسرت همه دولت انگاریدم: ,
قوله تعالی: «وَ قالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» الآیة.... ابتداء بلاء یوسف خوابی بود که از خود حکایت کرد: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً»، و سبب نجات وی هم خوابی بود که ملک مصر دید گفت: «إِنِّی أَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» تا بدانی که کارها بتقدیر و تدبیر خداست و در کار رانی و کار سازی یکتاست، هر چند سببها پیداست، اما با سبب بماندن خطاست. ,
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسی، در سبب مبند تا در خود برسی، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشی دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، ای مهیمن اکرم، ای مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکی حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنی، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وی سبب بلا گشت و علم وی سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فی المثل السّائر: العلم یعطی و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولی عارف را سبب ملک عقبی گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً». ,
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصی دیده و دستوری یافته و آن تردید که همیکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وی نماند و سخن یوسف در دعوت بوی اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وی در او اثر کرد و پند وی او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومی گفتند این ملک فرعون موسی بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسی غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسی بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وی به تهمتی که بوی برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وی سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفی (ص) گفت: «اللّهم وفّقنی لما یرضیک عنّی و یحسن فی النّاس ذکری» ,
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوی و نام من در خلق نیکو کند. ,
قوله تعالی: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» لمّا قال یوسف (ع) ذلک لیعلم انّی لم اخنه بالغیب. قال له جبرئیل و لا حین هممت بها یا یوسف: و ما ابرّئ نفسی ای ما أزکّی نفسی عن الهمّ، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» ای انّ نفوس بنی آدم تأمرهم بما تهوی و ان لم یکن فیه رضی اللَّه. فانّی لا ابرّئ نفسی من ذلک و ان کنت لا اطاوعها، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» ای الّا رحمة ربّی: یعنی کلّ نفس تأمر صاحبها هواها الّا ما ادرکته رحمة اللَّه فدفعته. و قیل المعنی لکن من رحمة اللَّه عصمه ممّا تأمره به نفسه. ,
معنی این کلمات آنست که نفس آدمی ببدی فرماید و آنچ در آن رضاء اللَّه نبود خواهد و من نفس خود را از آن منزّه نمیدارم که آن در طبع بشری سرشته اگر چه من آن را مطاوع نبودم و بر تحقیق آن همّت و حرکت طبعی عزم نکردم. ,
آن گه گفت: «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که اللَّه تعالی بر وی رحمت کند او را از آن معصوم دارد. جماعتی مفسّران گفتند که این همه سخن زلیخاست متّصل بآنچ گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» آن گه گفت ذلک ای الاقرار علی نفسی لیعلم یوسف انّی لم اخنه بظهر الغیب و انّ اللَّه لا یهدی کید الخائنین. این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وی خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم. «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» عن ذنب هممت به، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» اذا غلبت الشهوة، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» بنزع الشهوة عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها: «إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» مع کفرها فانّ الکفّار مقرّون باللّه عزّ و جلّ، یقول اللَّه تعالی: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ». ,
«وَ قالَ الْمَلِکُ» لمّا تبیّن للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال: «ائْتُونِی بِهِ» چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وی او را معلوم شد و عذر وی ظاهر گشت گفت: «ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» اجعله خالصا لنفسی من غیر شرکة. پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید، یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشی داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد: «اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار» بار خدایا دلهای نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان، از اینست که در هر شهری زندانیان خبرهای اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود. چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء، پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سرای ملک کرد، چون بدر سرای ملک رسید بایستاد و گفت: حسبی ربّی من دنیای، حسبی ربّی من خلقه عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غیره، پس در سرای ملک شد گفت: اللّهم انّی اسئلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شرّه و شرّ غیره. چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربی، ملک گفت ما هذا اللسان؟ قال لسان عمّی اسماعیل، آن گه او را بعبرانی دعا گفت، ملک گفت این چه زبانست؟ گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم. ,
قوله تعالی: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» بدان که اقوال علما درین آیت مختلف است، قومی گفتند یوسف (ع) بآن زن همّت کرد چنان که آن زن بوی همّت کرد حتّی حلّ الهمیان و جلس منها مجلس الرّجل من المرأة، قومی گفتند همّت آن زن دیگر بود و همّت یوسف دیگر، زن همّت فاحشه داشت و در دل کرد که کام خود از وی بر دارد و یوسف همّت فرار داشت با مخاصمه، یعنی در دل کرد که از وی بگریزد یا با وی برآویزد و فرمان وی نبرد. قومی گفتند معنی همت آرزوی بود که در دل آید بطبع بشری بی اختیار و بی کسب بنده و بنده باین مأخوذ نباشد که این در تحت تکلیف نیاید، پس این همّت نه از یوسف زلّت بود نه از آن زن، بلی زلّت زن بدان بود که عقد و نیّت بدان پیوست و عزم کرد بر تحقیق آن همّت و خطرت و این عزم کسب بود لا جرم بدان مأخوذ بود. قال ابن المبارک قلت لسفیان: ا یؤخذ العبد بالهمّة؟ قال اذا کان عزما أخذ بها. و فی الخبر: من هم بسیّئة و لم یعملها لم تکتب علیه. ,
این از آن خطرتهاست که بی کسب و بی اختیار در دل آدمی آید و وی را در آن ملامت نیاید، همچون گرسنهای که طعام بیند در طبعوی تحرّکی و آرزویی پدید آید فرا آن طعام و اگر چه از آن ممتنع باشد که طبع بشری و جبلّت اصلی بر آن آفریدهاند. حسن بصری رحمة اللَّه علیه از اینجا گفت: امّا همّ یوسف فما طبع علیه الرّجال من شهوة النّساء من غیر عزم علی الفاحشة. ,
و قال الجنید: تحرّک طبع البشریّة من یوسف و لم یعاونه طبع العادة و العبد فی تحریک الخلقة فیه غیر مذموم و فی مقاربة المعصیة مذموم و ذکر اللَّه سبحانه عن یوسف همّة علی طریق المحمدة لا علی طریق المذمّة. جنید گفت: ذکر همّت یوسف در این آیت بر طریق محمدت است نه بر طریق مذمّت، یعنی که پسندیده و نیکو بندهای باشد که طبع بشری بی کسب وی فرا حرکت و خطرت آرند وانگه قصد و عزم که کسب و اختیار وی است فرا آن نه پیوندد و آن را مدد ندهد، آن گه گفت: «لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ» اگر نه برهان و حجّت اللَّه تعالی بودی از یوسف قصد و عزم بودی، چنانک از زلیخا. ,
قومی گفتهاند و لقد همّت به اینجا سخن تمام شد. بر سبیل ابتدا: گویی «وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ». و در آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره لولا ان رای برهان ربّه لهمّ بها و لکنّه رای البرهان فلم یهمّ، و این قول اگر چه در اعراب ضعیف است از روی معنی نیکوست و پسندیده، از بهر آنک بتعظیم انبیا نزدیکتر است و بحال ایشان سزاتر و بر خلق خدا فرض است بایشان ظنّ نیکو بردن و محاسن ایشان باز گفتن و زلّات صغایر اگر چه بحکم بشریّت بر ایشان رواست بر وجه نیکوترین تأویل آن پدید کردن و بعبارتی که بحرمت عصمت نزدیکتر باشد ادا کردن. ,