4 اثر از ۱۲- سورة یوسف- مکیة در کشف الاسرار و عدة الابرار رشیدالدین میبدی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر ۱۲- سورة یوسف- مکیة در کشف الاسرار و عدة الابرار رشیدالدین میبدی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار رشیدالدین میبدی / کشف الاسرار و عدة الابرار رشیدالدین میبدی / ۱۲- سورة یوسف- مکیة در کشف الاسرار و عدة الابرار

۱۲- سورة یوسف- مکیة در کشف الاسرار و عدة الابرار رشیدالدین میبدی

قوله تعالی: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» قراءت یعقوب بفتح سین است بر معنی مصدر، ای الحبس احبّ الیّ، باقی بکسر سین خوانند و هو اسم المکان، یعنی نزول السّجن احب الیّ. و این آن گه گفت که آن زنان مصر که در دعوت زلیخا بودند روی به یوسف نهادند که چرا سیّده خویش را و خداوند خویش را فرمان نبری و بصحبت وی تبجّح ننمایی و شادی نیفزایی؟ گهی بلطف می‌گفتند، گهی بعنف، او را بحبس و زندان تهدید می‌کردند تا یوسف از آن ضجر گشت و دلتنگ شد و در دفع کید ایشان استعانت باللَّه کرد گفت: ربّ ای یا ربّ لان احبس احبّ الیّ من ان اکون مطلقا اسمعهنّ یدعوننی الی معصیتک «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ» ای کید امرأة العزیز و کید النّساء اللاتی رأین یوسف، «أَصْبُ إِلَیْهِنَّ» ای الّا تعصمنی اصب الیهنّ، امل بطبعی الی اجابتهنّ فی المساعدة علی امرها و قیل کلّ واحدة منهنّ دعته الی نفسها فلذلک قال اصب الیهنّ. یقال صبا الرّجل الی المرأة مال الیها یصبو صبوا و صبی و صباء اذا کسرت قصرت و اذا فتحت مددت و الصّبی رقة الهوی، «وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ» ای ممّن جهل حقّک و خالف امرک «فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» ای اجاب اللَّه له می‌گوید اللَّه تعالی دعاء یوسف اجابت کرد و معنی دعا در ضمن این کلمه است که: و الّا تصرف عنی کیدهنّ، یعنی استجاب له، «فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ» و کفّ عنه احتیالهنّ، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» بحاله و حالهنّ. و قیل السّمیع لدعاء الدّاعی، العلیم باخلاصه. یقال هذه الآیة ردّ علی المعتزلة الجهمیّة فیما یزعمون انّ الانسان مالک نفسه لا یحتاج الی عصمة ربّه علی المعاصی و هذا نبی اللَّه یوسف یدعو بصرف کیدهنّ عنه علما منه بانّ العصمة هی الّتی تنجیه و تحول بینه و بین المعصیة فاخبر اللَّه عن اجابة دعوته و صرف عنه کیدهنّ کما تری. ,

قوله: «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» کنایتست از آن زن و شوی وی و کسان ایشان و اهل مشورت ایشان، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» این آیات علامت برائت یوسف است از آنچ زلیخا بر وی دعوی کرد، و هی قدّ القمیص من دبر و شهادة الطّفل و قطع الایدی. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» ای وقع فی عزمهم و نجم فی رأیهم و بدر لهم، یقال فلان ذو بدوات اذا کان متفنّن الآراء و اکثر ما یقال ذلک فی الشر. آن زن چون از یوسف نومید شد، کس فرستاد بشوی خویش که گفت و گوی ما و قصّه ما با این غلام عبرانی در شهر پراکنده شده و ترسم که اگر چنان فرو گذارم زیادت شود این شنعت و این فضیحت، رای آنست که روزگاری او را بزندان برند تا این لائمه منقطع شود و گفت و گوی بیفتد، و مقصود وی آن بود که فرا مردم نماید که گناه از سوی یوسف بود که او را بزندان بردند بعقوبت خیانت خویش، و نیز رنج یوسف میخواست بسبب امتناع که نمود در کار وی. عزیز او را جواب داد که رای آنست که تو بینی و صواب آنست که تو کنی، زلیخا نماز شام زندانبان را بخواند و یوسف را بوی سپرد تا بزندان برد. زندان‌بان گفت یا ملکه زندان دو است: یکی زندان قتل و دیگر زندان عقوبت، بکدام یکی می فرمایی که برم؟ گفت بزندان عقوبت. و آن زندان عقوبت بجنب سرای زلیخا بود، زندان‌بان دست وی گرفت و بزندان برد، اینست که ربّ العالمین گفت «لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّی حِینٍ» قیل سبع سنین و قیل خمس سنین. ,

یوسف قدم در زندان نهاد گفت: بسم اللَّه و الحمد للَّه علی کلّ حال و اندر صحن زندان درختی خشک بود یوسف گفت مرا دستوری ده تا زیر آن درخت نشینم و آن جا وطن گیرم، زندان‌بان او را بزیر آن درخت خشک فرو آورد، یک شب آنجا عبادت کرد، بامداد آن درخت خشک سبز گشته بود و زیر وی چشمه آب پدید آمده و در آن زندان قومی محبوس بودند چون آن حال دیدند همه پیش وی بتواضع در آمدند و تبرّک را دست بوی فرو آوردند و دیدار وی مبارک داشتند. و یوسف هر روز بامداد برخاستی و بهمه بیغوله‌های زندان بگشتی و همه را بدیدی، بیماران را بپرسیدی و دیگران را امیدوار کردی و بصبر فرمودی و وعده ثواب دادی، زندانیان گفتند: یا فتی بارک اللَّه فیک ما احسن وجهک و احسن خلقک و احسن حدیثک. ما در چنین جایگه هرگز چنین سخن نشنیده‌ایم، تو که باشی؟ گفت: انا یوسف بن صفی اللَّه یعقوب بن ذبیح اللَّه اسحاق بن خلیل اللَّه ابراهیم. زندان‌بان گفت و اللَّه لو استطعت لخلّیت سبیلک و لکن ساحسن جوارک فکن کما شئت فی السّجن. ,

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ» فی الکلام حذف، تقدیره ادخل یوسف السّجن فدخل و دخل معه فتیان، جائز أن یکونا حدثین او شیخین لانّهم سمّون المملوک فتی. ,

قوله تعالی: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» الآیة... یوسف گفت ببرید پیراهن من بر یعقوب که درد یعقوب از دیدن پیرهن خون آلوده گرگ ندریده بود، تا مرهم هم از پیرهن من بود، چون آن پیراهن از مصر بیرون آوردند باد صبا را فرمان دادند که بوی پیرهن بمشام یعقوب رسان تا پیش از آنک پیک یوسف بشارت برد از پیک حق تعالی بشارت پذیرد و کمال لطف و منّت حق بر خود بشناسد، این بر ذوق عارفان همان نفحه الهی است که متواری وار گرد عالم می‌گردد بدر سینه‌های مؤمنان و موحدان تا کجا سینه‌ای صافی بیند و سری خالی و آنجا منزل کند. ,

2 اتانی هواها قبل ان اعرف الهوی فصادف قلبا فارغا فتمکنا

و الیه‌ اشار النبی صلی اللَّه علیه و سلّم: «ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات» ,

الخبر... اما یعقوب را این کرامت بواسطه عشق یوسف نمودند و در تحت این سرّی عظیم است و بیان وی آنست که مشاهده یوسف، یعقوب را بواسطه مشاهده حق بود جلّ جلاله، هر گه که یعقوب، یوسف را بچشم سر بدیدی بچشم سرّ در مشاهده حق نگرستی، پس چون مشاهده یوسف از وی در حجاب شد، مشاهده حق نیز از دل وی در حجاب شد، آن همه جزع نمودن یعقوب و اندوه کشیدن وی بر فوت مشاهده حق بودند بر فوت مصاحبت یوسف، و آن تحسر و تلهّف وی بر فراق یوسف از آن بود که آئینه خود گم کرده بود نه ذات آئینه را می‌گریست، لکن مونس دل خویش را که پس از آن نمی‌دید و بر فوت آن می‌سوخت، لا جرم آن روز که وی را باز دید بسجود در افتاد که دلش مشاهده حق دید، آن سجود فرا مشاهده حق می‌برد که سزای سجود جز اللَّه تعالی نیست. ,

قوله تعالی: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلی‌ یُوسُفَ» چون پیش یوسف در شدند، «آوی‌ إِلَیْهِ أَخاهُ» برادر خویش را بنیامین با خود آورد و خود او را خالی کرد، «قالَ إِنِّی أَنَا أَخُوکَ» گفت من یوسفم هم مادر تو، «فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ (۶۹)» نگر تیمار نداری و باک از آنچ ایشان کردند با من و از آنچ کنند پس ازین. ,

«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را گسیل کرد ساخته، «جَعَلَ السِّقایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ» یوسف فرمود تا آن صواع در جوال بنیامین پنهان کردند، «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» آن گه آواز دهنده‌ای بر در شهر آواز داد، «أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ (۷۰)» ای کاروانیان بدارید که در میان شما دزدست. ,

«قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ» کاروانیان جواب دادند و روی فرا منادی کردند، «ما ذا تَفْقِدُونَ (۷۱)» گفتند آن چیست که باز نمی‌یابید؟ ,

«قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ» گفتند که صواع ملک باز نمی‌یابیم، «وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ» و هر کس را که آن صواع باز آرد، «حِمْلُ بَعِیرٍ» او راست شترواری گندم، «وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ (۷۲)» و من او را میانجی‌ام. ,

قوله تعالی: «ارْجِعُوا إِلی‌ أَبِیکُمْ» این سخن برادر مهین می‌گوید آن گه که نومید شده بودند و با یکدیگر می‌گفتند که تا پیش پدر رویم و قصّه چنانک رفت بگوئیم، وی گفت من باری نمی‌آیم که مرا روی آن نیست که دیگر باره داغی بر دل پدر نهم و این خبر تلخ پیش وی برم، شما باز گردید و بگوئید، «یا أَبانا إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ». و در شواذ خوانده‌اند «ان ابنک سُرّق» و این را دو وجه است: یکی آنک پسر ترا دزد خواندند و دیگر پسر ترا بدزدی بگرفتند، «وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا» ای و هذا القول منّا شهادة بما رأینا و ظهر و الغیب عند اللَّه، و ما این که می‌گوییم و گواهی می‌دهیم از آن می‌گوییم که بظاهر دیدیم که آن صواع از رحل بنیامین بیرون آوردند و حقیقت آن و کیفیّت آن نزدیک خدای تعالی است، ما ندانیم که چون بوده است. قال بعضهم هذه وثیقة من اللَّه عزّ و جلّ عند شهود المسلمین و شریطته علیهم ان لا یشهدوا الّا بما علموا. ,

ابن زید گفت یعقوب ایشان را گفت: من این علم الملک انّ السّارق یسترق لو لا انّکم اخبرتموه، ملک مصر چه دانست که دزد را برده گرفتن عقوبتست اگر نه شما گفته‌اید؟ ایشان گفتند ما شهدنا انّ السارق یسترق، الّا بما علمنا من کتبنا، «وَ ما کُنَّا لِلْغَیْبِ حافِظِینَ» ما کنّا نشعر انّ ابنک سیسرق. قال ابن عباس: الغیب اللیل بلغة حمیر، ای ما کنّا للغیب حافظین فلعلّها دست فی رحله باللّیل. و قیل و ما کنّا للغیب من امره حافظین انّما علینا ان نحفظه ممّا نجد الی حفظه منه سبیلا فامّا منعه من مغیّب عنّا فلا سبیل لنا الی حفظه منه. ,

«وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ» این قریه مصر است و کلّ ما جاء فی القرآن من ذکر الدّار و القری فانّه تعنی بها الامصار و ما یأتی فی القرآن من ذکر الدّیار تعنی بها المساکن. ,

و اسئل القریة یعنی اهل القریة فحذف المضاف و قیل لیس فی هذا حذف یعنی سل القریة فلیس بمستنکر ان یکلّمک جدران القریة فانّک نبیّ، «وَ الْعِیرَ» ای اهل العیر، «الَّتِی أَقْبَلْنا فِیها» این کاروان جماعتی بودند از کنعان از همسایگان یعقوب که با ایشان هم راه بودند و آن حال دیده بودند، می‌گوید از ایشان پرس که ایشان بصدق ما گواهی دهند بآنچ گفتیم که: «إِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ» شمعون فرمود ایشان را که این سخن با پدر بگوئید، از آنک دانست که پدر ایشان را متّهم دارد بهر چه گویند بسبب آن حال که بر یوسف رفته بود از جهت ایشان. ,

قوله تعالی: «اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا» ببرید این پیراهن من، «فَأَلْقُوهُ عَلی‌ وَجْهِ أَبِی» آن را بر روی پدر من افکنید، «یَأْتِ بَصِیراً» تا با بینایی آید، «وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ (۹۳)» و کسان خویش همه بمن آرید.«وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ» چون کاروان گسسته گشت از مصر، «قالَ أَبُوهُمْ» پدر ایشان یعقوب گفت، «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» من بوی یوسف می‌یابم، «لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ (۹۴)» اگر شما مرا نادان و نابکار گوی نخوانید. ,

«قالُوا تَاللَّهِ» گفتند بخدای، «إِنَّکَ لَفِی ضَلالِکَ الْقَدِیمِ (۹۵)» که توهم بر آن محنت دیرینه‌ای. ,

«فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِیرُ» چون بشارت دهنده آمد، «أَلْقاهُ عَلی‌ وَجْهِهِ» پیراهن را بر روی پدر افکند، «فَارْتَدَّ بَصِیراً» و پدر به بوی پیراهن بینا گشت، «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ» گفت نه من شما را می‌گفتم، «إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (۹۶)» که من از خدای آن دانم که شما ندانید. ,

«قالُوا یا أَبانَا» گفتند ای پدر ما، «اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا» آمرزش خواه گناهان ما را، «إِنَّا کُنَّا خاطِئِینَ (۹۷)» که ما بد کردیم. ,

قوله تعالی: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی‌ بُرْهانَ رَبِّهِ» چون اللَّه را با بنده عنایت بود، پیروزی بنده را چه نهایت بود، چون اللَّه رهی را در حفظ و حمایت خود دارد، دشمن برو کی ظفر یابد، پیروز بنده‌ای که اللَّه تعالی نظر بدل وی پیوسته دارد که او را بهیچ وقت فرا مخالفت نگذارد. ,

قال النّبی (ص) فیما یرویه عن ربّه عزّ و جلّ: «اذا علمت ان الغالب علی قلب عبدی الاشتغال بی جعلت شهوته فی مسئلتی و مناجاتی فاذا اراد ان یسهو عنی حلت بینه و بین السهو عنی». ,

بنگر بحال یوسف صدّیق که شیطان دام خود چون نهاد فرا راه وی که: النّساء حبائل الشیطان. و ربّ العالمین برهان خود چون نمود فرا وی. ,

جعفر صادق (ع) گفت: برهان حق جمال نبوّت بود و نور علم و حکمت که در دل وی نهاد، چنانک گفت: «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» تا بنور و ضیاء آن راه صواب بدید، از ناپسند برگشت و بپسند حق رسید، نه خود رسید که رسانیدند! نه خود دید که نمودند! یقول اللَّه تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ». و روایت کرده‌اند از علی بن حسین بن علی صلاة اللَّه علیهم که در آن خلوت خانه بتی نهاده بود، آن ساعت زلیخا برخاست و چادری بسر آن بت در کشید تا بپوشید، یوسف گفت چیست این که تو کردی؟ گفت از آن بت شرم میدارم که بما می‌نگرد، گفت یوسف: ا تستحین ممّن لا یسمع و لا یبصر و لا استحیی ممّن خلق الاشیاء و علّمها یسمع و یبصر و ینفع و یضرّ؟ ,

قوله تعالی: «ارْجِعُوا إِلی‌ أَبِیکُمْ» الآیة... چون یعقوب در فراقج یوسف بی سر و سامان شد و درمانده درد بی درمان شد، خواست که از یاد آن عزیز جرح خویش را مرهم سازد و با پیوندی از آن یوسف عاشقی بازد، بنیامین را که با او از یک مشرب آب خورده بود و در یک کنار پرورده یادگار یوسف ساخت و غمگسار خویش کرد، و عاشق را پیوسته دل به کسی گراید که او را با معشوق پیوندی بود یا بوجهی مشاکلتی دارد، نبینی مجنون بنی عامر که بصحرا بیرون شد و آهویی را صید کرد و چشم و گردن وی بلیلی ماننده کرد، دست بگردن وی فرو می‌آورد و چشم وی می‌بوسید و می‌گفت: فعیناک عیناها و جیدک جیدها. ,

چون یعقوب دل در بنیامین بست و پاره‌ای در وی آرام آمد، دیگر باره در حقّ وی دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند، از پدر جدا کردند، تا نام دزدی بر وی افکندند، بر بلاء وی بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند، چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود، درد فراق دلسوخته‌ای خواهد تا با وی در سازد: ,

3 هر درد که زین دلم قدم بر گیرد دردی دیگر بجاش در بر گیرد

4 زان با هر درد صحبت از سر گیرد کآتش چون رسد بسوخته در گیرد

قوله تعالی: «رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ» خداوند من مرا از ملک این جهانی بهره دادی، «وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» و در من آموختی دانستن سرانجام خوابها که بینند، «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» ای کردگار آسمان و زمین بنوی، «أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ» تویی یار من درین جهان و در آن جهان «تَوَفَّنِی مُسْلِماً» بمیران مرا بر مسلمانی، «وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ (۱۰۱)» و مرا بنیکان رسان. ,

«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ» این حدیث از خبرهای نادیده و نادانسته تو است، «نُوحِیهِ إِلَیْکَ» که پیغام می‌دهیم آن را بتو، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» و تو نبودی بنزدیک ایشان و با ایشان، «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ» آن گه که آن کار بهم پشتی برساختند، «وَ هُمْ یَمْکُرُونَ (۱۰۲)» و آن ساز بد خویش می‌ساختند. ,

«وَ ما أَکْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ (۱۰۳)» و بیشتر مردمان هر چند که حریص باشی بر ایمان ایشان. ,

«وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ» و ازیشان مزد نمی‌خواهی، «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ (۱۰۴)» نیست این پیغام مگر یادی از اللَّه جهانیان را. ,

قوله تعالی: «قالَ رَبِّ» گفت خداوند من، «السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» زندان دوسترست بمن، «مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ» از آنچ ایشان می‌خوانند مرا با آن، «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ» و اگر بنگر دانی از من این کوشیدن ایشان ببدی. «أَصْبُ إِلَیْهِنَّ» بایشان گرایم، «وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ» (۳۳) و آن گه کار نادانان را کننده باشم. ,

«فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» پاسخ کرد او را خداوند او، «فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ» بگردانید ازو آن کوشش بد ایشان، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» (۳۴) که اوست آن شنوای دانا. ,

«ثُمَّ بَدا لَهُمْ» پس آن گه ایشان را در دل افتاد، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» پس آن نشانها که دیده بودند، «لَیَسْجُنُنَّهُ» که او را در زندان کنند ناچاره، «حَتَّی حِینٍ» (۳۵) تا یک چندی. ,

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ» و با یوسف در زندان شد، «فَتَیانِ» دو غلام، «قالَ أَحَدُهُما» یکی گفت از ایشان یوسف را، «إِنِّی أَرانِی» من خویشتن را در خواب دیدم «أَعْصِرُ خَمْراً» که شیره انگور می‌گرفتم، «وَ قالَ الْآخَرُ» و غلام دیگر گفت، «إِنِّی أَرانِی» من بخواب دیدم خویشتن را، «أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً» که برداشته بودمی زبر سر خویش نان، «تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ» میخورد مرغ از آن، «نَبِّئْنا بِتَأْوِیلِهِ» ما را خبر کن بسر انجام آن و تعبیر کن خواب ما را، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۳۶)» که ما ترا از دانایان می‌بینیم. ,

قوله تعالی: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» مفسران و اصحاب اخبار پیشین گفتند که چون ملک مصر بر یوسف راست شد و مملکت را ترتیب داد همان سال آثار برکت وی پیدا گشت، رود نیل وفا کرد و نعمت فراخ گشت، جبرئیل آمد و گفت امسال اوّل آن سال هفت گانه است که خصب و فراخی نعمت بود، یوسف بفرمود تا همه صحرا و بوادی تخم ریختند، آنجا که چشمه آب و رود بود بآب آن را بپروردند و آنجا که آب نبود یوسف دعا کرد تا ربّ العزّه باران فرستاد و آن را بباران بپروردند، آن گه کندوها و انبارها از آن خوشهای غلّه پر کردند و همچنین هفت سال پیاپی جمع همی کردند. پس ابتداء سال قحط آن بود که ملک ریّان در خانه خفته بود در میانه شب آواز داد که یا یوسف الجوع الجوع. فقال یوسف هذا اوان القحط پس هفت سال برآمد که درخت برنیاورد و کشته خوشه نپرورد، اهل مصر سال اوّل طعام از یوسف خریدند بنقد تا در مصر یک درم و یک دینار بدست هیچ کس نماند مگر که همه با خزینه ملک شد. دوم سال هر چه چهارپایان و بار گیران بودند همه دربهای طعام شد. سوم سال هر چه پیرایه و جواهر بود، چهارم سال هر چه بردگان بودند از غلامان و کنیزکان، پنجم سال هر چه ضیاع و عقار و مسکن بود، ششم سال فرزندان خود را ببندگی بفروختند. هفتم سال مردان و زنان همه تنهای خویش ببندگی به یوسف فروختند تا در مصر یک مرد و یک زن آزاد نماند، پس ملک با یوسف مشورت کرد در کار مصریان و یوسف را وکیل خود کرد بهر چه صواب بیند در حقّ ایشان، گفت ای یوسف رای آنست که تو گویی و صواب آنست که تو بینی و هر چه تو کنی در حقّ ایشان پسندیده منست. ,

یوسف گفت: «انی اشهد اللَّه و اشهدک انی اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم». و روی انّ یوسف کان لا یشبع من الطّعام فی تلک الایّام، فقیل له تجوع و بیدک خزائن الارض، فقال اخاف ان شبعت ان انسی الجائع و امر طبّاخ الملک ان یجعل غذاه نصف النّهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسی الجائعین و یحسن الی المحتاجین فمن ثمّ جعل الملوک غذا هم نصف النّهار. ,

پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدی یوسف شترواری بار بوی دادی، این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگی بغایت شدّت رسیده بودند و بی طاقت گشته. فقال یعقوب لبنیه یا بنیّ انّ بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر النّاس، قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان، قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتّی اتوه: فذلک قوله «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» یعنی من ارض ابیهم و هی الحسمی و القریّات من ناحیة کنعان و هی بدو و ارض ماشیة می‌گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را، «فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ» یوسف، «وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ» نکر و انکر لغتان بمعنی واحد. یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند، ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وی مقرر بود. و گفته‌اند که یوسف خود را بزیّ ملوک بایشان نمود، تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته، از آن جهت او را نشناختند. ,

و قیل کان بینه و بینهم حجاب، چون برادران در پیش وی شدند بعبرانی سخن گفتند، یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمی‌داند، ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود، آن گه گفت: من انتم و ما امرکم و لعلّکم عیون جئتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید؟ چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرّف کنید و پوشیدههای ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید، ایشان گفتند: و اللَّه ما نحن بجواسیس و انّما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبی من الانبیاء. قال فکم انتم؟ قالوا کنّا اثنی عشر رجلا فذهب اخ لنا الی البریّة فهلک فیها و کان احبّنا الی ابینا. قال انتم ها هنا؟ قالوا عشرة. قال فاین الآخر؟ قالوا عند ابینا و هو اخو الّذی هلک من امّه و ابونا یتسلّی به. قال فمن یعلم انّ الّذی تقولون حقّ؟ ,

آثار رشیدالدین میبدی

4 اثر از ۱۲- سورة یوسف- مکیة در کشف الاسرار و عدة الابرار رشیدالدین میبدی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر ۱۲- سورة یوسف- مکیة در کشف الاسرار و عدة الابرار رشیدالدین میبدی شعر مورد نظر پیدا کنید.