می دانستم چو روز از مسعود سعد سلمان رباعی 13
1. می دانستم چو روز روشن صنما
کاخر بروی تو از بر من صنما
...
1. می دانستم چو روز روشن صنما
کاخر بروی تو از بر من صنما
...
1. قبله ست به دوستی ندای تو مرا
جانست به راستی هوای تو مرا
...
1. از مهر نکرد سایه کوی تو مرا
یا آب وفا نداد جوی تو مرا
...
1. چون بار فلک بست به افسون ما را
وز خانه خود کشید بیرون ما را
...
1. بر آب روان بخت روانت ملکا
قادر شده چو بخت جوانت ملکا
...
1. کس نتواند ز بد رهانید مرا
زیرا ثقت الملک برانید مرا
...
1. دانی تو که با بند گرانم یارب
دانی که ضعیف و ناتوانم یارب
...
1. دل در هوس تو بسته بودم همه شب
وز انده تو نرسته بودم همه شب
...
1. تفت این دل گرم از دم سردم همه شب
شد سرخ ز خون چهره زردم همه شب
...
1. دیبا به رخی بتا و زیبا به سلب
الماس به غمزه و تریاک به لب
...
1. ای روی تو و زلف تو روز اندر شب
از روز و شب تو روز و شب کرده طرب
...
1. چون آتش و آب از بدی پاکم و ناب
چون آب صفا دارم و چون آتش تاب
...