1 خورشید رخت چو گشت پیدا ذرّات دو کَون شد هویدا
2 مهر رخ تو چو سایه انداخت زان سایه پدید گشت اشیاء
3 هر ذرّه ز نور مهر رویت خورشید صفت شد آشکارا
4 هم ذرّه به مهر گشت موجود هم مهر به ذرّه گشت پیدا
1 ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
2 نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
3 اگر چه پرتو انوار ذات محو کند چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
4 اگر چه ما و منی نیز جز توئی تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
1 بیاور ساقی آنجا صفا را دمی از ما رهائی بخشی ما را
2 خدا را گر توانی کرد کاری بکن کاری بکن کاری خدارا
3 چو چشم خویشتن سرمست گردان دل و عقل و روان و دیدها را
4 جهان پر قلب و پر قلاب کرده بیا بر قلب ها زن کیمیا را
1 ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
2 تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
3 هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا بر دیده خود جلوه بصد کسوت زیبا
4 از دیده عشاق برون کرد نگاهی تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
1 ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
2 تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
3 هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا بر دیده خود جلوه بصد کسوت زیبا
4 از دیده عشاق برون کرد نگاهی تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
1 ورای مطلب هر طالب است مطلب ما برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
2 به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
3 سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما
4 بتاختند اسب دل ولی نرسید سوار هیچ روانی به گرد مرکب ما
1 بدست خویش چهل صبح بامداد الست ندید تخم گای تا نکشت در گل ما
2 چه ماه بود که از آسمان فرود آمد نشست خوش متمکن ببرج منزل ما
3 ملک که بود که افتاد در چه بابل چه سحرهاست در این قمر چاه بابل ما
4 چه موج ها که پیاپی همیرسد هر دم ز جوش و جنبش دریای او به ساحل ما
1 هیچ دانی که کیستیم و شما سایه آفتاب نور خدا
2 سایه آفتاب تابش اوست تابش مهر هست عین ضیا
3 نیست خورشید از شعاع بعید نیست سایه ز آفتاب جدا
4 سایه و آفتاب یک چیزند هست او واحد کثیر نما
1 بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را
2 اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا
3 اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را
4 چو واحد کردی اعدادت نشاید سر بسر واحد چو فردائی یکی بینی پری و دی فردا را
1 بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را
2 بصحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر بروی عالم آرایت بیارا روی زیبا را
3 دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو نظر بر ناظران افکن ببین اهل تماشا را
4 چه مهر است آن نمیدانم که عالم هست در آتش ز روی خویش بخشد نور هر دم چشم بینا را