1 چو از روز یک نیمه بگذشت راست ز سوی بیابان یکی گرد خاست
2 که گیتی از آن گرد تاریک شد شب تیره با روز نزدیک شد
3 نگه کرد دستان بدان تیره گرد (دل پهلوان شد از آن پر ز درد )
4 ( بیامد بر رستم پهلوان چنین گفت کای گرد روشن روان )
1 چو بشنید زو پیلسم این سخن بپیچید از درد مرد کهن
2 نه بر کام ما بود امروز کار ندانم چه دارد به دل روزگار
3 بگفت این و برگاشت از وی عنان بیامد دمان نزد تورانیان
4 چو آمد به نزدیک افراسیاب ورا دید از دور دیده پرآب
1 وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
2 کمانی به بازو و گرزی به دست همی تاخت هر سوی چون پیل مست
3 کمندی به فتراک بر شصت خم دلی پر ز کینه سری پر ز غم
4 سراسیمه آمد به نزدیک شاه چو دریای جوشان به دل کینه خواه
1 بر آورد برزوی شمشیر تیز تن پیلسم کرد پس ریز ریز
2 ز شادی زواره فرامرز و زال به گردنده گردون بر آورد یال
3 همه نامداران ایرانیان ببستند بر جنگ جستن میان
4 چنین گفت هر یک که افراسیاب نمانیم تا بیند آن سوی آب
1 چو رستم چنین گفت برزوی شیر بیامد به نزدیک شاه دلیر
2 به یک دست خنجر به یک دست خاک زده جامه رزم بر تنش چاک
3 چنین گفت برزوی با شهریار که ای از کیان جهان یادگار
4 به دیان دادار و چرخ بلند به جان و سر شاه و تیغ و کمند
1 فرامرز چون دید خالی حصار بغرید مانند شیر شکار
2 به لشکر چنین گفت اندر روید بدان نامداران یکی بنگرید
3 ببینید تا خود چگونه شدند به بندند یا خود به بیرون شدند
4 که زنده ست زایشان که مرده شده ست که دل را ز پیکار خسته شده ست