1 ایا چشم و چراغ دیدهٔ من رخت بستان و باغ دیدهٔ من!
2 «مبارک» نام تو ز ایزد بتارک چو نامت بر پدر گشته مبارک
3 توئی چون پارهای از جان پاره ز تیمار تو جان را نیست چاره
4 به دامان تو خواهم کرد پیوند ز اندرز و نصیحت رقعهای چند
1 به حمد الله که از عون الهی به پایان آمد این «منشور شاهی»
2 به قدر چار ماه و چند روزی فروزان شد چنین گیتی فروزی
3 هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد هم از شیرین و خسرو قصه نو شد
4 جمال آراست، این ماه دل افروز ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز
1 یکی را خانه بود آتش گرفته دلش را شعلهٔ ناخوش گرفته
2 دوان با چشم گریان و دل ریش به آب دیده میکشت آتش خویش
3 برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست نمک خورده کبابی کرده بر دست
4 بدو گفت: ایکه آتش میکشی تند، بیا! وین شعله چندانی مکن کند!
1 دگر گفت کامروز در هر دیار غزل کوی گشته ست بیش از شمار
2 همه کس به یک قسم درماندهاند ز قسم دگر بی خبر ماندهاند
3 ندانیم کس را به طبع و سرشت که یک شعر تحقیق داند نوشت
4 دگر گفت: سعدی نه از کس کم است که موج غزل هاش در عالم است
1 چو بنشست بر تخت قطب زمانه که چون قطب بادش بقا جاودانه
2 هوس خاستش کاز پی ملک داری بکار بناها کند استواری
3 چو صاحب خلافه شد از عدل رافه نهاده لقب حصن دارالخلافه
4 چو نیت چنان داشت در دل نهانی که رایت برآرد به کشور ستانی
1 کشور هند است بهشتی به زمین حجتش اینک به رخ صفحه ببین
2 حجت ثابت چو در آن نیست شکی هفت بگویم به درستی نه یکی:
3 اولش این است که آدم به جنان چون ز عصی خستگیای یافت چنان
4 زخم عصی خورد بد انسان ز کمین کز فلک افتاد به سختی به زمین
1 هند چو فردوس شد از صحبت من بهر هوایش کنون آیم به سخن
2 شیر صفت مرد به یک توی قبا گرم چو شیر است گرش نیست عنا
3 نه چو خراسان که تن از برف فزون سرد ساری است به ده شقه درون
4 آنکه به گرماست همین رنجش و بس لیک شود کشته ز سر ما همه کس
1 گشت چو ثابت که به هند است هوا نایب جنت ز بسی برگ و نوا
2 چون بهر اقلیم که جنبد قلمی نیست به از دانش حکمت رقمی
3 گر به حکمت سخن از روم شده فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
4 رومی از آن گونه که افگند برون برهمنان داشت از آن مایه فزون
1 چو مرد آید برون از عهدهٔ عهد به کارش بخت و دولت را بود جهد
2 نشیند اهل دولت را به سینه چو می در جام و گوهر در خزینه
3 نماند چون بنفشه کز سر انجام چو سرو راست ز آزادی برد نام
4 شکوه مرد در عهد درست است مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است
1 دلیری کاو صف مردان بدیدهست نه بازش، دیده در خواب آرمیدهست
2 گوی را زیبد اندر زیر، توسن که صف تیغ داند باغ سوسن
3 رود یک سر چو باد آن جا که یک سر چو برگ بید بارد، تیغ و خنجر
4 نیندازد، گر آید ببر و یا شیر چو نیلوفر، سپر، بر آب شمشیر