1 گرت در سینه چشمی هست روشن به عبرت بین درین فیروزه گلشن
2 ازین گلها که بینی گلشن آباد به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
3 که باد تند این خاک خطرناک چنین گلهای بسی کردهست خاشاک
4 درین پیرانه عقل آن را پسندد که در وی رخت بندد دل نه بندد
1 صبا چون باغ را پیرایه نو کرد دل بلبل به روی گل گرو کرد
2 درین موسم که از دلهای پر سوز به شسته گرد غم باران نوروز
3 دل شاه از جدائی ریش مانده گرفتار هوای خویش مانده
4 اگر بشنیدی از مرغی نوائی برآوردی به درد از سینه وائی
1 بسی دیدم درین گردنده دولاب ندیدم هیچ دورش بر یکی آب
2 اگر خورشید این ساعت بلند است زمان دیگر از پستی نژند است
3 مکن تکیه به صد رو مسند و تخت خس است این جمله چون بادی وزو سخت
4 ز تاراج سپهر دون بیندیش که صد شه را کند یک لحظه درویش
1 گشت چو ثابت که به هند است هوا نایب جنت ز بسی برگ و نوا
2 چون بهر اقلیم که جنبد قلمی نیست به از دانش حکمت رقمی
3 گر به حکمت سخن از روم شده فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
4 رومی از آن گونه که افگند برون برهمنان داشت از آن مایه فزون
1 شبی داده جهان را زیور و روز مهی چون آفتاب عالم افروز
2 فلک نوری که گرد آورده از مهر از آن گلگونه کرده ماه را چهر
3 مهی خورشید وام از نور جاوید دو چندان باز داده وام خورشید
4 به خواب خوش جهانی آرمیده ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده
1 دلیری کاو صف مردان بدیدهست نه بازش، دیده در خواب آرمیدهست
2 گوی را زیبد اندر زیر، توسن که صف تیغ داند باغ سوسن
3 رود یک سر چو باد آن جا که یک سر چو برگ بید بارد، تیغ و خنجر
4 نیندازد، گر آید ببر و یا شیر چو نیلوفر، سپر، بر آب شمشیر
1 کشور هند است بهشتی به زمین حجتش اینک به رخ صفحه ببین
2 حجت ثابت چو در آن نیست شکی هفت بگویم به درستی نه یکی:
3 اولش این است که آدم به جنان چون ز عصی خستگیای یافت چنان
4 زخم عصی خورد بد انسان ز کمین کز فلک افتاد به سختی به زمین
1 شبی چون سینهٔ عشاق پر دود ز تاریکی چو جانهای غم اندود
2 فلک دودی ز دوزخ وام کرده سرشته زاب غم شب نام کرده
3 اگر چه رهبر خلقند انجم در آن ظلمات هائل کرده ره گم
4 سیاهی بس که بسته ذیل جاوید گریزان شب پرک هم سوی خورشید
1 سر فرمان سپاس باد شاهی که برتر نیست زو فرمانروائی
2 گهی نعمت دهد گه بینوائی گه آرد پادشاهی گه گدائی
3 ازو بر هر سری مهری نهانی است وگر خشم آورد هم مهربانی است
4 از آن پس داد با اندک غباری به نور دیدهٔ خود خار خاری
1 چو مرد آید برون از عهدهٔ عهد به کارش بخت و دولت را بود جهد
2 نشیند اهل دولت را به سینه چو می در جام و گوهر در خزینه
3 نماند چون بنفشه کز سر انجام چو سرو راست ز آزادی برد نام
4 شکوه مرد در عهد درست است مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است