1 الا ای صوفی مکشوف باطن که بنمایی ره ارباب ورع را
2 بباطن صورت فقر دعا گوی چو بینی قطع کن از من طمع را
1 ای آنکه دفتر ما دیدی پر از حواشی دانم که با دل خود گفتی چهاست اینها
2 بسیار دیده باشی خاشاک بر لب بحر از بحر شعر ما هم خاشاکهاست اینها
1 چو آید بر دلم اندوه بی وقت ز دور دون صباحا او رواحا
2 صلاح کار نقل است و می لعل لعل الله یرزقنی صلاحا
1 ز بنده خسرو فخار اجازتی می خواست که در غزل ببرم نام آن دلارا را
2 رقیب گفت زنم مشت و بشکنم زنخش مزن بجان تو گفتم چنین زنخها را
1 چو بیتی به بیت خود نمدی خواستی گر چه آن سزاوار است
2 ای همچو شعرت چرا نمیدزدیم نمد خانقه که بسیار است
3 گر آگه نه ای ازین معنی که نمد هم ز جنس اشعارست
1 حافظ بربط نواز چنگ ساز بامنت از بی نوایی جنگ چیست
2 از برای سوختن از زیر دیگ گفته هیزم ندارم چنگ چیست
1 حمیدک همی گفت با دوستان که ماموش مه پیکر و دوست روست
2 چو ما گربه ایم ای عزیزان چه عیب که ما موش را دوست داریم دوست
1 خادمی نااهل خوارزمی که باد هر دو دندانش شکسته همچو دست
2 کوزه کز لطف آبش می چکد تا شکسته تشنگی ما شکست
1 دی بمن شیرین لبی گفت این لغت گر بمن نا اهل و دانا گویمت
2 چیست قبل دانی و حتی اقول گفتمش بوسی بده تا گویمت
1 دهقان فضل عالم بردان هلال دین آنی که جنه است چو خمی پرزگندم است
2 پردانی تو ساخت تنت را چوخم بزرگ تن پروران برند گمان کز تنعم است
3 چون تو فقیه خشکی و مسکر نمیخوری دستار تو همیشه چرا بر سر خم است