الا ای صوفی مکشوف باطن از کمال خجندی مقطع 1
1. الا ای صوفی مکشوف باطن
که بنمایی ره ارباب ورع را
1. الا ای صوفی مکشوف باطن
که بنمایی ره ارباب ورع را
1. ای آنکه دفتر ما دیدی پر از حواشی
دانم که با دل خود گفتی چهاست اینها
1. چو آید بر دلم اندوه بی وقت
ز دور دون صباحا او رواحا
1. ز بنده خسرو فخار اجازتی می خواست
که در غزل ببرم نام آن دلارا را
1. چو بیتی به بیت خود نمدی
خواستی گر چه آن سزاوار است
1. حافظ بربط نواز چنگ ساز
بامنت از بی نوایی جنگ چیست
1. حمیدک همی گفت با دوستان
که ماموش مه پیکر و دوست روست
1. خادمی نااهل خوارزمی که باد
هر دو دندانش شکسته همچو دست
1. دی بمن شیرین لبی گفت این لغت
گر بمن نا اهل و دانا گویمت
1. دهقان فضل عالم بردان هلال دین
آنی که جنه است چو خمی پرزگندم است
1. ذاکر حق که دل روشنت از بیداریست
همدم صبح سحر خیز و خنک جان و تنت
1. زر طلبان همچو در حلقه بگوش آمدند
شکر کز آزادگی بنده در آن سلک نیست