1 کارم ز دست شد نظری کن بکار من بنگر بکار بنده خداوندگار من
2 فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین تا اوفتاد بر سر کویش گذار من
3 بس جان نازنین که چو گل میرود به باد ر در پای سروناز تو ای گلعذار من
4 کا تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم خالی نگشت آب روان از کنار من
1 تا رفتی از برم شده ام زار و ناتوان بازآ که دل شود ز وصال تو شادمان
2 از در درا ز لطف که میباشدم همی را مهر رخ تو در دل و نام تو بر زبان
3 تا دور گشتی از بر من أی انیس دل از درد اشتیاق ز دل می کشم فغان
4 نا مهربانی از تو نبود انتظار من با من ز راه لطف و کرم باش مهربان
1 زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین بر زمین افتاده چندین سر برای او ببین
2 جنت اعلی و طوبی فکر دور است و دراز برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین
3 تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین
4 گه به غمزه جنگ جوید گه بعارض آشتی هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین
1 خواجه چرا نشسته خیز که رفت کاروان بار به بند و شو توهم در پی کاروان روان
2 نصر آمل چه میکنی روضه دلگشا بین کلیة قر خوشتر از شاه نشین خسروان
3 ریخت بهار زندگی برگ خود و تو بیخیر بر سر گل چو نرگسی مست شراب ارغوان
4 نفسی که کوه برکند مرد خدا بیفکند پنجه شیر بشکند زور هزار پهلوان
1 من و محنت تو زهی راحت من چه راحت که بخت من و دولت من
2 چو من با تو باشم زهی راحت تو اگر این نباشد زهی محنت من
3 به دشنام من رنجه گشتی شنیدم زهی خواری نو زهی عزت من
4 من و اقتدا با تو در هر نمازی همین است تا زنده ام نیت من
1 برخ قدر گل و گلزار بشکن سخن گو قند را بازار بشکن
2 اگر خواهی شکسته مشک در چین ز زلف عنبرین یک تار بشکن
3 بمژگان چون بگیری نیزه بازی سنان در سینه انگار بشکن
4 شکست من دلت گر میکند خوش بروزی خاطرم صد بار بشکن
1 گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
2 گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن
3 در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن
4 هرگز بود که یک شب مست از درم در آید کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن
1 سوختی ای مرهم جانها درون ریش من آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من
2 شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من
3 ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را ا گر نداری عار هم بار منی هم خویش من
4 عقل گفت اندیشه دورست عزم کوی دوست خاک بر اندیشه های عقل دور اندیش من
1 دلا نحفه جان به جانان رسان نیاز گدا پیش سلطان رسان
2 زمین بوس موران سر زیر پای به خاک جناب سلیمان رسان
3 شنیدم که چشمش مسلمان کش است مرا پیش آن نامسلمان رسان
4 از آن زلف دلبند و چاه ذقن مژده بند و زندان رسان
1 من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن
2 چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن
3 همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه پیش آن سوی میان بار کمر برداشتن
4 دیده گریان خواستگردی از درش خندید و گفت چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن