1 روی او از زلف دیدن می توان گل شب مهتابه چیدن می توان
2 گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست این جفا از وی کشیدن می توان
3 کشتی مرغی که باشد خانگی گر به بام او پریدن می توان
4 با لب او میوه شیرین وصل گر رسد وفیه رسیدن می توان
1 ای غمت آرام جان عاشقان از تو پر شادی جهان عاشقان
2 خال مشکینت سواد الوجه ماست این بود بر رخ نشان عاشقان
3 بر زبانها ذکر نامت رفت حیف این بود ورد زبان عاشقان
4 خادما بر زاهد افشان مروحه گر مگس رانی ز خوان عاشقان
1 نقد جان چیست که در دامن جانان ریزم گر بخواهد ز سر هر دو جهان برخیزم
2 بی گناه در همه نیغم بزند بار عزیز ادب آنست که گردن نهم و نستیزم
3 رسم باشد که گریزند غلامان ز جفا من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
4 در رحمت بگشایند به رویم فردا گر بود سلسله زلف تو دستاویزم
1 په جویست آن روان در فر شیرین که پرسد دیر دیر از یار دیرین
2 جگر خون گشت مسکین آهوانرا بخوان بر بولهب تبت نه یاسین
3 چه افتادست لیلی را به پرسید که آدم بود بین الماء و الطین
4 رقیب ما بمرد الحمدلله که نقش ما ندارد صورت چین
1 حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من که باشم من که نام او برآبد بر زبان من
2 رنیم روزی از چشمت بکشتن داد پیغامی هنوز آن مژده دولت نرفت از گوش جان من
3 نسیم دوستی آبد سگان آستانش را پس از صدسال اگر یک یک ببوین استخوان من
4 گمان میبردمی کأن به بسرو بوستان ماند چو دیدم شکل او شد راست از قدش کمان من
1 گفتمش ماه پر است آن چهره گفتا پر مگو کز زمین تا آسمان فرق است از ما تا بدو
2 گفتم آن موی میان هیچ است هیچ ار بنگری گفت اگر دلبستگی داری بدو هیچش مگو
3 گفتمش آن رنگ و نکهت در گل مشک از چه خاست گفت هر یک برده اند از روی و مریم رنگ و بو
4 گفتمش دل فکر روی و رای قدت می کند گفت این رائیست عالی و آن دگر فکر نکو
1 آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون
2 شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون
3 تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان پنهان نگشته آفتاب اختر نمی آید برون
4 نقاش چین هر صورتی کانگیخت در بتخانه ها هرگز ز شرم روی او از در نمی آید برون
1 ای مردم در چشمم مثل رخت ندیده لیکن جمال خوبت رشک فرشته دیده
2 گفتی بروی چشمت خواهم قدم نهادن گفتی ولی نکردی یک روی مانده دیده
3 با عارض تو زلفت کرده دراز دستی بارب بود که بینم دست ورا بریده
4 دی از چمن نگارم چون شاخ گل برآمد تا با خودم آمدم من عقلم ز سر پریده
1 گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
2 زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن
3 هر کس به دفع دردی آرام یابد و من تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
4 گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
1 آن عارض و رخسار و جبین هست در سه ماه کز دیده نهائنده نهان کردمت آگاه
2 گر دیده گنه کرد که از خانه کشیمش ور اشک بزودیش برانیم ز درگاه
3 بر شاه گدا را نبود هیچ گرفتی جز دامن دولت که بگیرد گه و بیگاه
4 گره هست خود از جانب آن روی مپوشان تا روی نوه بینیم و بگیریم برو راه