1 طبیب شهر چه نقدیع میدهد ما را که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
2 ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند نهم مرو ننهم از سر این نما را
3 سهی قدان بهشت ار به سرو ما برسند چو سابه در قدم او کشند بالا را
4 ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند بنام اهل نظر نقش روی زیبا را
1 دوش رسیدم به گوش از لب جانان خطاب ای دل اگر عاشقی دیده پوشان ز خواب
2 پیش خیالت که هیچ دور مباد از نظر خواب چه باشد که نیست چشم جهان بین به خواب
3 بسکه لطیف است آن عارض نازک به رو چونکه نظر می کنی می چکد از دیده آب
4 تا به صدارت نشست عشق تو در سینه ام شد هوس آباد دل از ستم او خراب
1 دل و جان تا رهند از بند بگشا زلف مشکین را به پایت میفتد آخر رها کن یک دو مسکین را
2 ز چندان تیر کز شوخی ز مژگان بر تراشیدی یکی بر جان من افکن چه خواهی کرد چندین را
3 سر زلف ترا در چین بدین صورت رخ نگین چرا پر می کشد چندین مصور صورت چین را
4 ز زحمت هایخود شرمنده آن استانم من که از بیمار دردسر بود پیوسته بالین را
1 کعبه کویش مراد است این دل آواره را با مراد دل رسان بارب من بیچاره را
2 دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم تا ازان آواره تر سازم دل آواره را
3 در میان خار و خارا گر تونی همراه من گل شناسم خار را دیبا شمارم خاره را
4 گر از آن دامن باین درویش اصلی می رسد پاره ای می دوختم این جان پاره پاره را
1 امشب ز خیالش سر ما خواب دگر داشت وز عارض او چشم ترم آب دگر داشت
2 رخسارة ساقی و لب جام و رخ شمع هریک از فروغ رخ او تاب دگر داشت
3 مهتاب شد از روزنه و تیره نشد چشم کین خانه ازو پرتو مهتاب دگر داشت
4 هرجا دل سودا زدهای بود کشان کرد زلفش که به هر سلسله قلاب دگر داشت
1 ای ابتدای دردت هر درد را نهایت عشق ترا نه آخر شوق ترا نه غایت
2 ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت
3 در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد آنجا که قصه تست چه جای این حکایت
4 در پیش دانش تو چون طفل راه نادان پیران با کرامت مردان با ولایت
1 آه که از حال من یب ندانست مردم و درد دلم طبیب ندانست
2 گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد کز دل مجروح عندلیب ندانست
3 عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید هیچ کس این قصه عجیب ندانست
4 تا دل آواره در کمند تو افتاد هیچ کس احوال آن غریب ندانست
1 ای زغمت دل به جفا مبتلا بی تو به صد گونه بلا مبتلا
2 ساکن کوی تو به چنگ رقیب چون به سگ خانه گدا مبتلا
3 همچو دل خون شده در دست تو با رخ و با آن کف پا مبتلا
4 با تو چه گویم که چه ها میکشد دایم از آن زلف دو تا مبتلا
1 ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
2 دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما
3 جان میدهیم تحفه به باد و نمی برد خجلت برد مگر ز متاع حقیر ما
4 در حسن و حسن عهد نیابیم سالها هم ما نظیر آن به و هم او نظیر ما
1 ای از تو بانواع مرا چشم رعایت آری نظری کن به من از عین عنایت
2 یکبار به تصریح مرا بنده خود خوان زیرا که همه کس نکند فهم کنایت
3 گفتی که عتابی کنم و ناز، دگر بار گفتم نکنی تا نکنم حمل شکایت
4 دلبستگی زلف تو نگذاشت و گرنه را میرفتم ازین شهر ولایت به ولایت