روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد، چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت ای خدایگان دختر خویش بزنی بمن ده تا من دل (تو) از جهت قیصر فارغ گردانم، نوشین روان با خود گفت این مردک چه میگوید، ازان سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن از بیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن، جواب داد چنین کنم تا موی نخست برداری، چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت، بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاوردند، وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی، گفت هیچ نگفتم، فرمود تا آن موضع را که حجام پای بروی داشت بکندند، چندان مال یافتند که آن را اندازه نبود، گفت ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت، برانچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج، و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسال الحاجه فوق قدره، ,
بپنا خسرو برداشتند این خبر که مردی بآمل (زمینی) خرید ویران و برنجستان کرد اکنون ازان زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار ازان بر می خیزد، پناخسرو آن زمین را بخرید بچندانک بها کرد، و بفرمود تا آن زمین را بکندند، چهل خم دینار خسروانی بیافت اندران زمین، و گفت قوت این گنج بود که این برنجستان برین گونه میدارد. ,
چنین گویند که ماهان پادشاهی بزرگ بوده است عاقل و کافی، یک روز باز دار خویش را(دید) باز بر دست آب میخورد، بفرمود تا صد چوبش بزدند، گفت ای عجب باز بتن خویش پادشاه پرندگانست، و غمگسار و عزیز دست پادشاهانست، روا بود که تو اینچنین بی ادبی کنی، عزیز ملوک بر دست و تو آب خوری، یا جز آب چیزی دیگر، بازدار گفت زندگانی خداوند دراز باد چون بشکارگاه تشنه گردم چون کنم که باز بامن بود، گفت بکسی دیگر ده که اهل آن بود که باز تواند داشت که تو آب خوری یا چیزی دیگر که ترا بدان حاجت باشد، ,
سیف ذی یزن گوید که آن وقت که سپهسالار ایرانی را بفرستاد انوشین روان، و او ابرهه صباح را بتیرزد، و از اشترفرود انداخت گفت تعالوا اخوانی الی معوج مستقیم یرسل الریح، و میت طائر یاخذ الروح، و هما القوس و السهم، فعلیکم بادبهما، فانهما، حکماء الاسلحه، یحاربان من القرب و یقاتلان بالبعذ، گفت ای برادران بیایید سوی کژی راست که باد راند، و مرده ای که از زنده جان ستاند، و آن هر دو تیر و کمان اند، ادب ایشان نگاه دارید، که ایشان حکیم سلاحها اند، بنزدیک جنگ کنند و از دور دشمن کشند، ,
گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بردکان باغ سرای و انگشتری پیروزه در انگشت داشت، تیری بیامد و برنگینه انگشتری زد و خرد بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست، و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد هر چند تجسس کردند پدید نیامد، وی ازان غمناک و باندیشه شد که این چه شاید بود، چون از دانایان و ندیمان خویش بپرسید کس آن تاویل نمی دانست، و آنک لختی دانست نیارست گفت، پس ازان بس روزگار نیامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت، ,
هم اندرین معنی فضیلت قلم، چنان خوانده ام از اخبار گذشتگان که وقتی امیری رسولی فرستاد بملک فارس با تیغی برهنه، گفت این تیغ (ببر)و پیش او بنه و چیزی مگو، رسول بیامد و همچنان کرد، چون تیغ بنهاد و سخن نگفت ملک وزیر را فرمود جوابش بازده، وزیر سردوات بگشاد و یکی قلم سوی وی انداخت گفت اینک جواب، رسول مرد عاقل بود بدانست که جواب برسید، و تاثیر قلم صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگست، و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت، ,
تیر و کمان سلاحی بایسته است، و مر آن را کار بستن کوتاه هشت قبضه و نیم، و هر کمانی را تیر وی چندان و چند باید اگر همه گفته شود دراز گردد، و غرض اینجا نه دراز کردن سخنست چه بر نیت هنر تیر و کمان پدید کردنست که ملوک عجم آن چیزها را بنوروز چرا خواستند، و از طریق علم نجوم گفته اند خداوندان کمان آنچه تیر انداز بود و بیشتر سلاحشان تیراندازی بود هرگز تنگ روزی نباشد، و هر سپاهی که غلبه ایشان در سلاح تیر بود و تیرانداز باشند غالب آیند، و حجت آنک گفته اند قسمت این سلاح بر برج قوس است بطبع آتشی، و خانه مشتری سعد بزرگ، و مثلثه برج حمل، و اسد یکی خانه آفتاب و شرفش با انک خانه مریخست، و از روی طب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد بوی، اعصاب و اعضا را قوی کند، و مفاصل را نرم کند و فرمان بردار گرداند، و حفظ را تیز گرداند، و دل را قوت دهد، و از بیماری سکته و فالج و رعشه ایمن دارد. ,
زر اکسیر آفتابست و سیم اکسیرماه، و نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد جمشید بود، و چون زر و سیم از کان بیرون آورد فرمود تا زر را چون قرصه آفتاب گرد کردند، و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند این پادشاه مردمانست اندرین زمین چنانک آفتاب اندر آسمان، و سیم را چون قرصه ماه کردند، و بر هر دو روی صورت ماه مهر نهادند، و گفتند این کدخدای مردمانست اندر زمین چنانک ماه اندر آسمان، و مر زر را که خداوند کیمیاست شمس نهار الجد خوانده اند یعنی آفتاب روز بخت و مر سیم را قمر لیل الجد یعنی ماه و شب، و مروارید را کوکب سماء الغنی یعنی ستاره آسمان توانگری، و گروهی زیرکان مر زر را نارشتاء الفقر خوانده اند یعنی آتش زمستان درویشی. و گروهی ح ح قلوب الاجله یعنی خرمیهاء دل بزرگان، گروهی نرجس روضه الملک یعنی نرگس بوستان شاهی، و گروهی قره عین الدین یعنی روشنایی چشم دین، و شرف زر بر گوهرهاء گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات، و از خاصیتهاء زر یکی آنست که دیدار وی چشم را روشن کند، و دل را شادمان گرداند، و دیگر آنک مرد را دلاور کند، و دانش را قوت دهد. و سدیگر آنک نیکویی صورت افزون کند، و جوانی تازه دارد، و بپیری دیر رساند، و چهارم عیش را بیفزاید، و بچشم مردم عزیز باشد، و از بزرگی (ای) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب، و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیردهند آراسته سخن آید، و بر دل مردم شیرین آید، و بتن مردانه، و ایمن بود از بیماری صرع، و در خواب نترسد، و چون بمیل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود، و در قوت بصر زیادت کند و خلاخل زرین چون بر پای بازبندند بر شکار دلیرتر و خرمتر رود، و هر جراحتی که بزر افتد زود به شود ولیکن سر بهم نیارد و از بهر این زنان بزرگان دختران و پسران خویش را گوش بسوزن زرین سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سر بهم نیارد، و بکوزه زرین آب خوردن از استسقا ایمن بود و دل را شادمانه دارد، و ازین سبب اطبا بمفرح اندر زر و سیم و مروارید افگنند و عود و مشک و ابریشم، بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آن را بگوهر زر و سیم توان برد، و آنچ از جهت انقباض افتد بمشک و عود و ابریشم بصلاح توان آورد، و آنچه از غلبه خون افتد بکهربا وند، و آنچه از سطبری خون افتد بمروارید و ابریشم، ,
الوس، چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه کمیت، کمیت، کمیت، شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون،چشینه، شولک،پیسه،ابرگون، خاک رنگ، دیزه، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس،ناوبار،سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، ادس، زاغ چشم،سبز پوست، سیمگون، ابلق، سپید، سمند، اما الوس آن اسپست که گویند آسمان کشد، و گویند دور بین بود، و از دور جایی بانگ سم اسبان شنود، و بسختی شکیبا بود، ولیکن بسرد سیر طاقت ندارد، و بداشتن خجسته بود، ولیکن نازک بود، چرمه بدحشم و دوربین بود، سیاه چرمه خجسته بود، کمیت رنج بردار بود، شبدیز روزی مند و مبارک بود، خورشید آهسته و خجسته بود، سمند شکیبا و کارگر بود، پیسه خداوند دوست و مهربان بود، سپید زرده بر نشست ملوک را شاید، پیسه کمیت رنجور و بدخو بود، و مرا سپان را رنگهاء غریبست که کم افتد بدان رنگ،ارسططالیس بکتاب حیوان لختی یاد کرده است، و گویند هراسپی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود و خداوندش بحرب همیشه بپیروزی، و اینچنین اسپ مرکب پادشاه را شاید، زرده زاغ چشم و عنبر رنگ که رنگ چشم او بزردی زند، و آن اسپی که بر اندام او نقطهای سپید بود، یازرد، و چون خنگ عقاب یا سرخ خنگ پاء او بس سپید بود، یا کمیت رنگ با روی سپید، یا چهار دست و پای او سپید، این همه فرخ و خجسته (بود) ، واسپی که ملوک را نشاید آن اسپ بود که رنگش برنگ تذرو بود، یا بر روی نشانهآی کلان دارد، اما آنچه فرخنده بود از نشانهای اسپ یکی آنست که بر جای حکم نشان دارد که پارسیان آن را گرد یا خوانند، مبارک بود و فرخ، و هر اسپی که مویش زرد بود یا سرخ بسرما طاقت ندارد، و رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسپان اشقر بود، و امیر المومنین علی رضی الله عنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است، و بی باک تر سیاه، و با نیروتر و نیکوخوتر خنگ، و باهنر ترسمند، و از اسپان خنگ آن به که پس سرو ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود، و این مقدار جهت شرط کتاب یاد کرده شد، به روزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر وعیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی، از بهر آنک ملک جهان ازان ایشان بود، و هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی، و امروز هیچ گروه به از ترکان نمی دانند، از بهر آنک شب و روز کار ایشان با اسپست، و دیگر آنک جهان ایشان دارند، ,
انواع بسیارست، ولیکن از همه سپید چرده بهتر و باز سرخ فام و یا زرد تمام، و بشکار حریصتر سپید چرده بود، ولیکن بیمارناک بود و بدخو، و پس از وی زرد حریصتر و تندرست تر، و ازین هر دو سرخ فام درست تر، لیکن بدخو بود، و بکالبد از همه بزرگتر بود، و شنودم از بازرگانی که در ایام ما بودند که هیچ کس از ماهان مه و شمگیر بهتر شناخته اندر اشکره را، که کار ایشان سالی دوانزده ماه شکار کردن بود، و علی کامه که سپاهسالار بدرخستو بود نیز نیکو شناختی ولیکن همه متفق بودند که هیچ کس از ماهان مه به ندانستی، و او را بزبان کوهی کتابی شکره نامست بزرگ تصنیف وی، و او چنین گفته است که همه جانوران یکرنگ به از آمیخته ناتمام، ولیکن شرط اندر اختیار بازآنست که سخت گوشت بود و گرد و پیوسته، و اندامهاش در خور یکدیگر، چنانک سر کوتاه و خرد بود، و پیشانی و چشمهاش فراخ بود، و حوصله فراخ، و سینه پهن و پست، و دمچه وران سطبر. و گوشت وی سخت، و ساقهاش سطبر و گرد و کوتاه، و پنجه نیکو انگشتان قوی، و ناخنان سیاه و پای سبز، هر بازی که بدین صفت بود آن بیشتر سپید چرده یا زرد تمام یا سرخ تمام بود، و نادر افتد و بهمه قیمتی ارزد، ,