5 اثر از نوروزنامه خیام نیشابوری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر نوروزنامه خیام نیشابوری شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار خیام نیشابوری / نوروزنامه خیام نیشابوری

نوروزنامه خیام نیشابوری

روزی بشمس الملوک قابوس و شمگیر برداشتند که مردی بدرگاه آمده است و اسپی برهنه آورده، و میگوید که بکشت خویش اندر بگرفته ام، پرسید که جو بود یا گندم، گفت جو، بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند، و چندانک قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد، و بخداوند زمین داد و گفت خداوند زمین را بگویند که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت باسپان دهند، و ما این تاوان مرداب را بستدیم تا خداوند اسپ اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندر نیاید، که جو توشه پیغامبران است و توشه پارسا مردمان که دین بدیشان درست شود و توشه چهارپایان و ستوران که ملک برایشان بپای بود، ,

جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی بحکم آنک در وی منافع بسیارست و از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی زودتر رسد و بدو مثل زنند که چهل روز از انبار بانبار رسد، هر کجا بیندازی برآید و زودتر از همه دانها بالد، وجوست که هم دارو را وهم غذا را شاید و حکما و زهاد غذا خویش جو اختیار کرده اند، و چنین گفته اند که از خوردن وی خون کثیف و فاسد نخیزد که باستفراغ حاجت افتد، و نیز از بیماری دموی و صفر آءی بیشتر ایمن بود، و اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند و وی آن چیزیست که بیست و چهار گونه بیماری فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند، و خداوندان فسون آژخ را بوی افسون کنند بماه کاس و بپوشانندش تا آژخ فرو ریزد، و گروهی زنان بماه فروردین اربال ررجورا بر کنند و بنام دختران بکارند تا آن لب بر سر نهند مو دراز شود، ,

آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزد جرد شهریار که آخر ملوک عجم بود چنان بوده است که روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین پرمی، و انگشتری، و درمی و دیناری خسروانی، و یک دسته خوید سبز رسته، و شمشیری، و تیر و کمان، و دوات و قلم، واسپی، و بازی، و غلامی خوب روی، و ستایش نمودی و نیایش کردی او را بزبان پارسی بعبارت ایشان، چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی، ,

انگشتری زینتی است سخت نیکو و بایسته انگشت، و بزرگان گفته اند نه از مروت باشد که بزرگان انگشتری ندارند، و نخستین کسی که انگشتری کرد و بانگشت در آورد جمشید بود، وچنین گفته اند که انگشت بزرگان بی انگشتری چون نورست بی علم، و انگشتری مر انگشت را چون علمست مرمیان را، و میان با کمر نیکوتر آید، و انگشتری در انگشت بزرگان خبر را بود بر مروت تمام ورای قوی و عزیمت درست، چه هر کرا مروت تمام بود خویشتن ار از مهر بی بهره ندارد، و چون برای قوی بود بی عزیمت نبود، و چون با عزیمت درست بود بی مهر نبود، چه نامه بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود، و خزانه بی مهر از خوارکای و غافلی بود، و از جهت آنک سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت، شرف آن مهر را بود که بر وی بود نه انگشتری را، و پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد، و نامها که فرستادی بهر ناحیتی بمهر فرستادی، سبب آن بود که نامه او بی مهر بپرویز رسید پرویز ازان درخشم شد نامه را بر نخواند و بدرید، و گفت نامه بی مهر چون سر بی کلاه بود و سر بی کلاه انجمن را نشاید، و چون نامه مهر ندارد هر که خواهد بر خواند و جون مهر دارد آن کس خواند که بدو فرستاده باشند، و خردمندان گفته اند که تیغ و قلم هر دو خادمان انگشتری ملک اند، که ملک ایشان بگیرند و راست کنند در زیر حکم انگشتری ملک اندر آید، که تا وی نخواهد ایشان بوی نرسند. و هر زنیتی که مردم را بود شاید که بوقتی باشد و بوقتی نباشد مگر زینت انگشتری، و بهیچ وقت نباید که بی وی بود، چه وی زینت انگشت است که بوی یکی گیرند که رهنمونی بود بر یگانگی ایزد جل جلاله، و این زینت مرورا چون کرامتیست از خاصیت این حال. و این همچنانست چون مبارزی که فال و تعبیر رویا علامتهاست و دران سخنها گفته اند، ملوک را بولایت و ملک گزارش کنند، و دیگر مردمان را بر عمل و صناعت، و گروهی را بر کرامت بزرگان، و گروهی را بر عافیت آنچه بوی در باشند، ,

شنیدم که در ایران ملکی بود، و آیین او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته، و ایشان را همه جامه سیاه پوشانیده، راست که جنگ سخت گشتی بفرمودی تا ایشان پیش سپاه آمدندی و آن جنگ بسر بردندی، پس چنان افتاد که وقتی از ترکستان سپاهی گران بیامدند بقدر پنجاه هزار مرد، کار بجنگ افتاد، و این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش ،دلش چنان خواست که آن روز جنگ با دیگر روز افگند، دوات و قلم خواست و بر پاره ای کاغذ نبشت که «سیاه داران سپاه را بگویند تا باز گردند» و بنزدیک وزیر خویش فرستاد، وزیر بخواند، پسندیده نداشت، دوات در موزه داشت بر گرفت، و سیاه را یک نقط زیادت کرد تا سپاه داران شد، و «گردند» را نونی بر سر زیادت کرد تا نگردند شد، و پیش لشکر فرستاد، ایشان رقعه بخواندند، و خویشتن را بر سپاه زدند، و سپاه ترکستان را بشکستند، واین اندر سیرالملوک نبشتند که بیک نقط قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد، و بزمین عراق دوانزده قلمست هریکی را قد و اندام و تراشی دیگر، و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند، یکی مقلی بابن مقله باز خوانند، و دیگر مهلهلی که بابن مهلهل باز خوانند، سدیگر مقفعی که بابن مقفع باز خوانند، و دیگر مهلبی ، ودیگر مهرانی و دیگر عمیدی، و دیگر بوالفضلی، و دیگر اسمعیلی ، ودیگر سعیدی، و دیگر شمسی، هر یکی را قدری و اندازه و تراشیست که بصفت آن سخن دراز گردد، و لیکن ازان جمله یکی را صفت کنیم، و آن قلم شمسی است، و قلم شمس المعالی از قصب رمحی بود، یا از قصب بغدادی ، یا از قصب مصری، و گفت آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید، که قلم بقوت رانند تا صریر آرد، و نبشتن ایشان را حشمت بود، و گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد، چه ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیر وار نشبینند تا چیزی نویسند، بلکه ایشان را گرد باید نشست، و کاغذ معلق باید داشت، و قد قلم او بدرازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم، و بسیار باید نبشت تا خط نیکو و پسندیده آید، ,

گویند سلطان محمود روزی بتماشا شده بود، و از صحرا سوی شهر همی آمد، و دران حال هنوز امیر بود، و پدرش زنده بود، چون بدر دروازه شهر رسید چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه بقدر دوانزده ساله، اما سخت نیکو روی و طرفه و عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود، این پسر را سالش بهجده رسید، و جمالش یکی ده شد، و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهاء بزرگ دست داد، و چندین ولایت هندوستان بگشاد، و شهرهاء خراسان بگرفت و بسلطانی بنشست، مگر روزی این پسر بعذری دیرتر بخدمت آمد، و سلطان بی او تنگدل گشته بود، چون او بیامد از سر خشم و عتاب گفت هان و هان، خویشتن را می شناسی، هیچ دانی که من ترا از کجا برگرفته ام و بکجا رسانیده ، و از خواسته و نعمت چه داری، ترا زهره آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی، چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن، همچنانست که میفرماید، من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانید، من یک فرو مایه بودم اکنون بدولت خداوند پانصد هزار دینار زیادت دارم بی ضیاع و چهار پا و بنده و آزاد، و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه هیچ کس از پایه بنده بلندتر نیست و با این همه کرامت که با بنده کرده است و این نعمت داده و بدین درج رسانیده هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد، که بنده را از جهت دل خویش نیکو میدارد بدو معنی، یکی از جهت آنکه دیدار بنده بفال گرفت، و دیگر که من بنده تماشاگاه و باغ و بوستان دل ملکم، اگر ملک تماشاگاه خویش را بیاراید منت بر کسی نباید نهاد، هر چند من بنده بشکر و دعا مقابله می کنم، ملک را جواب آن پسر عجب خوش آمد، و او را بنواخت، و تشریف داد، ,

و سخن بزرگان و اهل حقیقت در معنی روی نیکو بسیارست، این مقدار بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت این عطا و خلعت ایزد تعالی تا بچه جایگاهست، و بزرگان مر روی نیکو را چه عزیز داشته اند، و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد، مبارک باد بر نویسنده و خواننده، ,

شمشیر پاسبان ملک است، و نگاهبان ملت، و تا وی نبود هیچ ملک راست نایستد، چه حدهاء سیاست بوی توان نگاه داشت، و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود، زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود، و نخست کس که از وی سلاح ساخت جمشید بود، و همه سلاح با حشمت است و بایسته، ولیکن هیچ از شمشیر با حشمت تر و بایسته تر نیست، که وی ماننده آتش است با شعاع و ذوحدین، وزیرکان گفته اند که جهان بی آهن چون مردی جوانست بی ذکر که ازو هیچ تناسل نیاید، و چون از روی خرد بنگرند مصالح جهان همه زیر بیم و اومیدست، و بیم و اومید بشمشیر باز بسته است، چه یکی بآهن بکوشد تا امیدش بر آید، و یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود، و تاج بر سر ملوک که می ایستد بآهن می ایستد، و گنجشان که پر میشود بآهن میشود، و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها بآرایش مردم باز بست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را بکارست، و جهان آراسته و آبادان بدوست، و از مرتبت شمشیر بهترین آنست که پیغامبر علیه السلام را آلت فتح شمشیر دادند چنانک فرمود بعثت بالسیف، و مر او را بتورات رب المللحمه صاحب السیف خوانده اند، و این آلت که مرتبت میگیرد بدانست که وی آلت شجاعتست که بزرگترین فضیلتی بود اندر مردم و اندر حیوان دیگر، و حد این شجاعت که نهاده اند هی قوه غضبیه تستعلی بها النفس علی من یعادیها، معنیش چنانست که وی نیروییست خشمی که نفس بدوی برتری جوید برانک با وی دشمنی سازد، و چنین گفته اند که فضیلت شجاعت طبیعی بود نه اکتسابی ولیکن با کتساب آرایش پذیرد، و مر شجاعت را خانه جگر نهاده اند که خانه خونست، و ازین سبب مرد شجاع بر خون ریختن دلیرتر بود، چه شجاعت بخون نیرو گیرد چون چراغ بروغن، و چنین گفته اند که فاعل شجاعت قوت حیوانی دلست و منفعل وی قوت طبیعی جگر ، که ازین هر دو چون حاجت آید فضیلت شجاعت پدید آید، چون آتشی کز میان سنگ و پولاد بجهد، سوخته باید تا بوی اندر آویزد، و چنان نهاده اند که چون جرم دل قوی بود و جرم جگر ضعیف خداوندش را اول جنگ با دلیری و حریصی بود و آخر با کاهلی و سستی، و چون جرم دل ضعیف بود و جرم جگر قوی خداوندش را باول جنگ با کاهلی و سستی بود و بآخر بتیزی و حریصی بود، و مثال بایستگی(شجاعت بایستگی)قوت هاضم نهاده اند اندر معده و جگر، و گفته اند همچنانک ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد(ضعیفی نیروی شجاعت نیز عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد)، چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان، و مر شجاعت را برین مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت، سر او چون سرشیری که آهن میخاید، پای وی چون پای پیلی که سنگ میکوبد، و دم وی چون سر اژدهایی که آتش میدمد، و گفته اند مرد شجاع چنان باید که باول جنگ چون شیر باشد بدلیری و روی نهادن، و بمیانه جنگ چون پیل باشد بصبر کردن و نیرو آوردن و بهیبت بودن، و بآخر جنگ چون اژدها باشد بخشم گرفتن و رنج برداشتن و گرم کشتن، اکنون انواع این شجاعت که یاد کرده شد آلت او شمشیرست، و آن چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی، سوم قلعی، چهارم سلیمانی، پنجم نصیبی، ششم مریخی، هفتم سلمانی، هشتم مولد، نهم بحری، دهم دمشقی، یازدهم مصری، دوازدهم حنیفی، سیزدهم نرم آهن، چهاردهم قراجوری، و باز این نوع بدیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد، از یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی هموار بود بیک اندازه و سبز بود و متن او بسرخی زند و نزدیک دنبال نشانهای سپید دارد از پس یکدیگر مانند سیم، آن را کلاغی خوانند، و دیگر نوع مشطب، و این مشطب چهارگونه بود با چهار جو، یکی آنک نشان جوبها ژرف نبود و گوهر وی مانند پایهای مورچه بود زبانه زنان، و دیگر آتک نشانهای جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید، آن را لؤلؤ خوانند، و سدیگر چنانک جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژداری، و چهارم آنک ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهارانگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند، آن را بوستانی خوانند، و دیگر بود ساده سه بدست و نیم درازی او و چهارانگشت پهنا وزن او دو من و نیم یاسه من کم ده ستیر، و یکی گوهرست که ارسططالیس ساخته است مر تیغها را از بهر اسکندر، آن نیز یاد کنیم چه سخن بدیع است، ارسططالیس چنین فرموده است که یک جزو منغیسیا بباید گرفت با یک جز و بسد و یک جزو زنگار، آنگه هر مه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد آنگه یک من آهن نرم بیاورد و پیوسته اندر کند و ازین دارو دوانزده اوقیه برافگند و بآتش برد تا بگدازد و ببوته اندر بگردد، پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط و جزوی صدف و همچندهمه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد، و دو اوقیه بر من آهن افگند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد، آنگه سرد باید کردن و از وی تیغها زدن، تیغهاء پاکیزه باشد، و بسلاحنامه بهرام اندر چنین گفته است که چون تیغ از نیام برکشند و از وی ناله آید علامت خون ریختن بود، و چون تیغ خود از نیام برآید علامت جنگ، و چون تیغ برهنه پیش کودک هفت روزه بنهند آن کودک دلاور برآید، ,

فخرالدوله برادر پناخسرو آنگاه که بگریخت و بنشابور آمد صاحب زبان بروی دراز کرد، و بنامها وی را نکوهید و عاقش خواند، وی فصلی نبشت و بصاحب فرستاد، و گفت ترا شمشیر و مرا قلم فانظر ایهما اقوی، صاحب در جواب نبشت السیف اقوی و القلم اعلی فانظر ایهما اکفی، فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد قابوس و شگیر زیر آن نبشت قدافلح من تزکی و قد خاب من کذب و تولی، ,

شها بجشن فروردین بماه فروردین آزادی کزین بردان و دین کیان، سروش آورد ترا دانایی و بینایی بکاردانی، و دیر زیو باخوی هژیر، و هنری و دانا گرامی، و درم خوار، و سرایت آباد، و زندگانی بسیار، ,

چون این بگفتی چاشنی کردی و جام بملک دادی، و خوید در دست دیگر نهادی. و دینار و درم در پیش تخت او بنهادی، و بدین آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول دیدار چشم برآن افگنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند، و آن بریشان مبارک گردد، که خرمی و آبادانی جهان درین چیزهاست که پیش ملک آوردندی، اکنون فایده و صفت و خاصیت زر آغاز کنیم و سخن از وی گوییم که زر شاه همه گوهرهاء گدازنده است و زینت ملوک چنانکه گفته اند، ,

گویند روزی نوشین روان از بابک عارض پرسید گفت از سلاحداران کدام نام بردارترند، گفت خداوندان کمان و تیر، نوشین روان از وی شگفت ماند، خواست که این معنی بشرح باز گوید گفت چگونه باید که باشند این مردمان، گفت چنانک همه تنشان دل باشد، و همه دلشان بازو، و همه بازوشان کمان، و همه کمانشان تیر، و همه تیرشان دل دشمن، گفت چگونه باید دانست این معنی را، گفت چنانک دل قوی دارند و سخت چون بازو ، و زه هموار و سخت چون کمان، و تیر راست و موافق چون زه، تا هرگاه که چنین بود جای تیر خویش در دل دشمن بینند، این قدر در معنی تیر و کمان گفته آمد، ,

آثار خیام نیشابوری

5 اثر از نوروزنامه خیام نیشابوری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر نوروزنامه خیام نیشابوری شعر مورد نظر پیدا کنید.