کسی را که خمار سخت کند، و یا از درد سر رنج باشد نیکست، و مردمان گرم مزاج را شاید، ,
مضرتش ، باد در شکم انگیزد، و درد بندها آرد، و معده و جگر را سرد کند، ,
دفع مضرتش با گوشتابه و قلیه با توابل و افزار بسیار کند، و نقل میوه خشک کند، ,
شرابی که بترشی زند، مردمانی را که معدها و جکرهاء گرم دارند شاید، ,
چنین گویند که آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد، ایزد تعالی گندم غذاء او کرد، هر چند از وی میخورد سیری نیافت، بایزد تعالی بنالید، جو بفرستاد تا ازان نان کرد و بخورد و بسیری رسید، آنگه وی را بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه، و ازان گه باز اندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو بنوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که دروست، ,
هر زمینی که درو گنجی یا دفینی باشد آنجا برف پای نگیرد و بگدازد، و ازعلامتهاء دفین یکی آنست که چون زمینی خراب باشد بی کشتمند و اندران سپر غمی رسته بود بدانند که آنجا دفین بود، و چون شاخ کنجد بینند یا شاخ بادنجان بدامن کوه که از آبادانی دور بود بدانند که آنجا دفینست، و چون زمینی شورناک باشد و بران بقدر یک پوست گاو خفتن خاک خوش باشد یا گلی که مهر را شاید بدانند که آنجا دفینست، و چون انبوهی کرگسان بینند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفینست، و چون بارانی آید و بر پاره ای زمین آب گرد آید بی آنک مغاکی باشد بدانند که آنجا دفینست، و چون بزمستان جایگاهی بینند که برف پای نگیرد و زود میگدازد و دیگر جایها بر حال خویش باشد بدانند که آنجا دفینست، و چون سنگی بینند لعرر و چنانک روغن برو ریخته اند و باران و آب که بروی آید بوی اندر نیاویزد و تری نپذیرد بدانند که آنجا دفینست، و چون تذرو را بینند و دراج را که هر دو بیک جا فرو می آیند و نشاط و بازی میکنند، یا مگس انگبین بینند بی وقت خویش که بر موضعی گرد آیند، یا درختی بینند که از جمله شاخهاء او یک شاخ بیرون آمد جداگانه روی سوی جایی نهاده و از همه شاخها افزون باشد بدانند که آنجا دفینست، این همه زیرکان بچاره نشان کرده اند تا بوقت حاجت بر سر این دفینه توانند آمد، و هر که زر را بی آنک در خنبره یا چیزی مسین یا آبگینه نهد همچنان در زیر زمین دفن کند چون بعد از سالی بر سر آن رود زر را باز نیابد پندارد که کسی برده است، ندزدیده باشند لیکن بزیر زمین رفته باشد، از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همی رود تا بآب سد. و اندر قوت زر حکایتها اندکی یاد کنیم. ,
گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود که پروردگار او بود، بیک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر از هوا فرود آورد، نعمان گفت ای پسر تا جهان بوده است نه چون تو تیر انداز بود و نه تا جهان باشد خواهد بود، ,
روی نیکو را دانا آن سعادتی بزرگ دانسته اند، و دیدنش را بفال فرخ داشته اند، و چنین گفته اند که سعادت دیدار نیکو در احوال مردم همان تاثیر کند که سعادت کواکب سعد بر آسمان، و مثال این چنان نهاده اند چون مثل جامه که عطر اندر صندوق بود که از وی بوی گیرد و بی عطر آن بوی بمردم برساند، و چون مثال عکس آفتاب که بر آب افتد و بی آفتاب بدیگر جای عکس برساند، زیرا که نیکویی صورت مردم بهریست از تاثیر کواکب سعد که بتقدیر ایزد تعالی بمردم پیوندد، و نیکویی بهمه زبانها ستوده است و بهمه خردها پسندیده، و اندر جهان چیزها، نیکو بسیارست که مردم از دیدارشان عشق نهاده اند، و گروهی صحرای شادی، و روشه مهر، و پیرایه آفرینش، و نشانه بهشت گفته اند، اما خداوندان علم فلاسفه گفته اند که سبب آفرینش ایزدست، و طلب علم بدو، و از آفریدگار خویش اثرست که راه نماید بخوی ذات او، و طبیعیان گفتند که همه چیزها را زیادت و نقصان و اعتدالست ، و آراستگی هموار باعتدالست، پس چون بنگرید صورت اعتدال خوب تر بود، که خویشتن را بترکیب مینماید، و این عالم که بپای بود باعتدال بر پای بود، و بوی آبادان باشد، و تناسخیان گویند که وی خلعت آفریدگارست، که بمکافات آن پاکی و پرهیزگاری که بنده کرده بود اندر پیش، آن بنور خویش او را کرامت کند، فاما خداوندان معرفت گفته اند که وی شوق شمعست که شمع را بر افروزاند، و گروهی گفته اند که وی منشور سراست و باران رحمتست که روضه معرفت را تازه میگرداند، و درخت شوق را بشکفاند، و گروهی گفته اند که وی آیت حقست که حقیقت بر محققان عرضه همی کند، تا بحقیقت وی بحق بازگردند، و در دیدار نیکو سخنهاء بسیار گفته اند، اگر همه یاد کنیم دراز گردد، و حکایتی از عبدالله طاهر یاد کنیم، ,
چنین گویند که عبدالله طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش باز داشته بود، هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت، پس چون حال بدان جا رسید، و هرکس از کار او ناامید گشتند این بزرگ را کنیزکی بود فصیحه، قصه ای نوشت و آن روز که عبدالله طاهر بمظالم نشست آن کنیزک روی بربست، و بخدمت وی رفت، و قصه بداد و گفت یا امیر خذالعفوفان من استولی اولی و من قدر غفر، گفت ای امیر هر که بیابد بدهد، و هر که بتواند بیامرزد، عبدالله گفت یا جاریه ان ذنب صاحبک اعظم مما یرجی عفوه، ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آنست (که) آن را آمرزش توان کرد. کنیزک گفت ایها الامیر و ان شفیعی الیک اعظم مما ؟؟ رده ، یعنی شفیع من بتو بزرگتر از آنست که باز توان زد، گفت و ما شفیعک الذی لایرد، گفت کدامست این شفیع تو که باز نتوان زد، کنیزک دست از روی برداشت، و روی بدو نمود، و گفت هذا شفیعی ، اینک شفیع من، عبدالله طاهر چون روی کنیزک بدید تبسم کرد و گفت شفیع ما اکرمه و من یوتیک ما اعظمه، گفت بزرگا شفیعا که تو آوردی و عزیز خواهشی که تراست، این بگفت و بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند، و خلعت داد، و بنواخت و بجای او کرامتها کرد، و این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چندست، ,
سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله، که آفریدگار جهانست، و دارنده زمین و زمانست، و روزی ده جانورانست، و داننده آشکارا و نهانست، خداوند بی همتا و بی انباز، و بی دستور و بی نیاز، یکی نه از حد قیاس و عدد، قادر و مستغنی از ظهیر و مدد، و درود بر پیغمبران او از آدم صفی تا پیغمبر عربی محمد مصطفی صلی الله علیهم اجمعین، و بر عترت و اصحاب و برگزیدگان او، چنین گوید(خواجه حکیم فیلسوف الوقت سید المحققین ملک الحکماء) عمربن ابراهیم الخیام(رحمه الله علیه) که چون نظر افتاد از آنجا که کمال عقلست هیچ چیز نیافتم شریفتر از سخن و رفیعتر از کلام، چه اگر بزرگوارتر از کلام چیزی بودی حق تعالی با رسول صلی الله علیه خطاب فرمودی، و گفته اند بتازی و خیر جلیس فی الزمان کتاب، دوستی که بر من حق صحبت داشت و در نیک عهدی یگانه بود از من التماس کرد که سبب نهادن نوروز چه بوده است و کدام پادشاه نهاد است، التماس او را مبذول داشتم و این مختصر جمع کرده آمد بتوفیق جل جلاله. ,
گویند روزی حکیمی پسر خویش را پند میداد گفت ای پسر اسپ دوست دار و کمان عزیز دار و بی حصار مباش و حصار بی مترس مدار، گفت ای پدر اسپ و کمان دانستم حصار و مترس از کجا، گفت حصار مبارزست و مترس زره، یعنی بی زره مباش تاتوانی، ,
اندر تواریخ نبشته اند که بهراه پادشاهی بود کامگار و فرمانروا، باگنج و خواسته بسیار، و لشکری بی شمار، و همه خراسان در زیر فرمان او بود، و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران، و این در شمیران کی بهر است، و هنوز برجاست، آبادان او کرده است، و او را پسری بود، نام او بادام، سخت دلیر و مردانه و با زور بود، و دران روزگار تیراندازی چون او نبود، مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود، و بزرگان پیش او، و پسرش بادام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش در آویخته، و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد، شاه شمیران گفت ای شیر مردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد، بادام گفت ای ملک کار بنده است، تیری بینداخت چنانک سرمار در زمین بدوخت و بهمای هیچ گزندی نرسید، همای خلاص یافت و زمانی آنجا می پرید و برفت، قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود، آن همای بیامد و بر سر ایشان میپرید و پس بر زمین آمد، همانجا که مار را تیر زده بود چیزی از منقار بر زمین نهاد، و بانگی چند بکرد و بپرید، شاه نگاه کرد و آن همای را بدید، با جماعت گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم، و امسال بمکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده، زیرا که منقار بر زمین میزند، بروید و بنگرید و آنچ بیابید، بیارید، دو سه کس برفتند و بجملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه بکار کرد، دانه ای سخت دید، دانا آن و زیرکان را بخواند، و آن دانها بدیشان نمود، و گفت هما این دانها را بما بتحفه آورده است، چه می بینید اندرین، ما را با این دانها چه میباید کردن، متفق شدند که این راه بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید، پس شاه تخم را بباغبان خویش دادو گفت در گوشه ای بکار، و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد، و از مرغان نگاه دار، و بهر وقت احوال او مرا مینمای، پس باغبان همچنین کرد، نوروز ماه بود، یکچندی برآمد، شاخکی ازین تخمها برجست، باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانا آن بر سر آن نهال شد، گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیده ایم، و بازگشتند، چون مدتی برآمد شاخهاش بسیار شد، وبلگها پهن گشت، و خوشه خوشه بمثال گاورس ازو در آویخت، باغبان نزدیک شاه آمد، و گفت در باغ هیچ درختی ازین خرمتر نیست، شاه دگر باره با دانا آن بدیدار درخت شد، نهال او را دید درخت شده، و آن خوشها ازو در آویخته، شگفت بماند، گفت صبر باید کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر این درخت چگونه شود، چون خوشه بزرگ کرد، و دانهای غوره بکمال رسید، هم دست بدو نیارستند کرد، تا خریف در آمد، و میوها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید، شاه بباغ آمد، درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشها بزرگ شده، و از سبزی بسیاهی آمده، چون شبه میتافت، و یک یک دانه ازوهمی ریخت، همه دانا آن متفق شدند که میوه این درخت اینست، و درختی بکمال رسیده است، و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد، و بران دلیل میکند که فایده این در آب اینست، آب این بباید گرفتن و درخمی کردن، تا چه دیدار آید، و هیچ کس دانه در دهان نیارست نهادن، ازان همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند، همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند، و خم پر کردند، و باغبان را فرمود هر چه بینی مرا خبر کن، و بازگشتند، چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد، و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش میجوشد، و بنرمی اندازد گفت چون بیارامد مرا آگاه کن، باغبان روزی دید صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ میتافت و آرامیده شده، در حال شاه را خبر کرد، شاه با دانا آن حاضر شدند، همگنان در رنگ صافی او خیره بماندند، و گفتند مقصود و فایده ازین درخت اینست، اما ندانیم که زهرست یا پازهر، پس بران نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند، و ازین شربتی بدو دهند، تا چه پدیدار آید، چنان کردند، و شربتی ازین بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد، گفتند دیگر خواهی، گفت بلی، شربتی دیگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد، و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد، و گفت یک شربت دیگر بدهید، پس هر چه خواهید بمن بکنید، که مردان مرگ را زاده اند، پس شربت سوم بدو دادند، بخورد و سرش گران شد و بخفت، و تا دیگر روز بهوش نیامد، چون بهوش آمد پیش ملک آوردندش، ازو پرسیدند که آ ن چه بود که دی روز خوردی، و خویشتن را چون میدیدی، گفت نمی دانم که چه میخوردم، اما خوش بود، کاشکی امروز سه قدح دیگر ازان بیافتمی، نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود، چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد، چون دوم قدم بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت، و جهان پیش من سبک آمد، پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست، و غم جهان بر دل من فراموش گشت، و سوم قدح بخوردم بخواب خوش در شدم ، شاه وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود، بدین سبب همه دانا آن متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست، از بهر آنک در هیچ طعامی و میوه ای این هنر و خاصیتی نیست که در شرابست، شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آیین آورد، و بعد ازان هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند، و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست، آن را بهرا غوره میخوانند و بر در شهرست، و چنین گویند که نهال انگور از هراه بهمه جهان پراگند، و چندان انگور که بهراه باشد بهیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانک زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند، و فضیلت شراب بسیارست، ,
سام نریمان(را) پرسیدند که ای پیروز گر سالار آرایش رزم چیست، جواب داد که ؟؟حمید شاه، و دانش سپهبد بارای، و مبارز هنری که زره دارد و با کمان جنگ جوید، ,