5 اثر از نوروزنامه خیام نیشابوری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر نوروزنامه خیام نیشابوری شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار خیام نیشابوری / نوروزنامه خیام نیشابوری

نوروزنامه خیام نیشابوری

خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا بر نشیند، گفت اگر برتر از آدمی یزدان را بنده بودی جهان بماندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان، حق سبحانه و تعالی میفرماید من مثلی و قد خلقت الفرس، و افراسیاب گوید آت ایرکا اندغ کم گوگ کاآی، یعنی اسپ مرملوک را چنانست که آسمان مرماه را، و بزرگان گفته اند اسپ را عزیز باید داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مامون خلیفه گوید نعم الشی الفرس سماء یجری و سریریمشی، گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان، و امیرالمومنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفت ما خلق الله الفرس الا لیعتز به الانسان و یذل به الشیطان، گفت ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را بوی عزیز گرداند و دیو را خوار کند، و عبدالله بن طاهر گفت رکوب الفرس احب الی من رکوب عنق الفلک، گفت بر اسپ نشستن دوست ترا دارم که بر گردن فلک، و نعمان منذر گوید الخیل حصون رجال اللیل ولولا الخیل لم تکن الشجاعه اسما یستحق به الشجاع، گفت اسپان حصارها مردان شب اند و اگر اسپ نبودی نام شجاعت کی اندر خور نام مردان جنگی بودی، و نصربن سیار گوید الفرس سریر الحرب و الاسلحه انوارها و الصیاح غناء الحرب و الدم عقارها، گفت اسپ تخت جنگست و سلاح گلهای وی، و مهلب بن ابی صفره گوید الفرس سحاب الحرب لایمطر ببرق السیف الامطردم، گفت اسپ ابر جنگست نبارد بدرخشیدن شمشیر مگر باران خون، اکنون بعضی از نامهای اسپان یاد کرده شود که پارسیان در صفت اسپانی گفته آنچه بتجربه ایشان را معلوم شده است از عیب و هنر ایشان و آنک بفال نیک باشد، ,

الوس، چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه کمیت، کمیت، کمیت، شبدیز، خورشید، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون،چشینه، شولک،پیسه،ابرگون، خاک رنگ، دیزه، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس،ناوبار،سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، ادس، زاغ چشم،سبز پوست، سیمگون، ابلق، سپید، سمند، اما الوس آن اسپست که گویند آسمان کشد، و گویند دور بین بود، و از دور جایی بانگ سم اسبان شنود، و بسختی شکیبا بود، ولیکن بسرد سیر طاقت ندارد، و بداشتن خجسته بود، ولیکن نازک بود، چرمه بدحشم و دوربین بود، سیاه چرمه خجسته بود، کمیت رنج بردار بود، شبدیز روزی مند و مبارک بود، خورشید آهسته و خجسته بود، سمند شکیبا و کارگر بود، پیسه خداوند دوست و مهربان بود، سپید زرده بر نشست ملوک را شاید، پیسه کمیت رنجور و بدخو بود، و مرا سپان را رنگهاء غریبست که کم افتد بدان رنگ،ارسططالیس بکتاب حیوان لختی یاد کرده است، و گویند هراسپی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود و خداوندش بحرب همیشه بپیروزی، و اینچنین اسپ مرکب پادشاه را شاید، زرده زاغ چشم و عنبر رنگ که رنگ چشم او بزردی زند، و آن اسپی که بر اندام او نقطهای سپید بود، یازرد، و چون خنگ عقاب یا سرخ خنگ پاء او بس سپید بود، یا کمیت رنگ با روی سپید، یا چهار دست و پای او سپید، این همه فرخ و خجسته (بود) ، واسپی که ملوک را نشاید آن اسپ بود که رنگش برنگ تذرو بود، یا بر روی نشانهآی کلان دارد، اما آنچه فرخنده بود از نشانهای اسپ یکی آنست که بر جای حکم نشان دارد که پارسیان آن را گرد یا خوانند، مبارک بود و فرخ، و هر اسپی که مویش زرد بود یا سرخ بسرما طاقت ندارد، و رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسپان اشقر بود، و امیر المومنین علی رضی الله عنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است، و بی باک تر سیاه، و با نیروتر و نیکوخوتر خنگ، و باهنر ترسمند، و از اسپان خنگ آن به که پس سرو ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود، و این مقدار جهت شرط کتاب یاد کرده شد، به روزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر وعیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی، از بهر آنک ملک جهان ازان ایشان بود، و هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی، و امروز هیچ گروه به از ترکان نمی دانند، از بهر آنک شب و روز کار ایشان با اسپست، و دیگر آنک جهان ایشان دارند، ,

باز مونس شکارگاه ملوکست، و بوی شادی آرند، و وی را دوست دارند، و در بازخویها بود چنانک اندر ملوک بود، از بزرگ منشی، و پاکیزگی، و پیشینگان چنین گفته اند که شاه جانوران گوشتخوار بازست، و شاه چهارپایان گیاه خواراسپ، و شاه گوهرهاء ناگدازنده یاقوت، و شاه گوهرهاء گدازنده زر، و از بهر این حال باز بملوک مخصوصترست که بدیگر مردمان، و مرباز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست، و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی را آن حشمت نیست که باز را، و پادشاهان دیدار وی را بفال دارند، و چون باز بی تعبی سبک بردست وی نشیند، و روسوی پادشاه کند، دلیل آن باشد که وی را ولایتی نو بدست آید، و بر خلاف این بعکس، و چون بوقت برخاستن سر فرود آرد و باز بردارد دلیل کند که ضعفی بکار ملک در آید، و چون برخیزد و ؟؟ کند، یا شکار بگیرد و برگرفته بانگ کند، تشویش سپاه باشد، و چون بوقت برخاستن اهار نکند نقصانی پدید آید، و چون بچشم راست سوی آسمان نگرد کارهای(ملک) بلندی گیرد، و چون بچشم چپ نگرد خللی باشد، و چون (بر) آسان بسیار نگرد دلیل ظفر و نصرت بود، و چون بزمین بسیار نگرد مشغولی باشد، و چون باز آسوده باشد و بشکارگاه با بازی دیگر جنگ افتد دشمنی نو پدید آید، ,

انواع بسیارست، ولیکن از همه سپید چرده بهتر و باز سرخ فام و یا زرد تمام، و بشکار حریصتر سپید چرده بود، ولیکن بیمارناک بود و بدخو، و پس از وی زرد حریصتر و تندرست تر، و ازین هر دو سرخ فام درست تر، لیکن بدخو بود، و بکالبد از همه بزرگتر بود، و شنودم از بازرگانی که در ایام ما بودند که هیچ کس از ماهان مه و شمگیر بهتر شناخته اندر اشکره را، که کار ایشان سالی دوانزده ماه شکار کردن بود، و علی کامه که سپاهسالار بدرخستو بود نیز نیکو شناختی ولیکن همه متفق بودند که هیچ کس از ماهان مه به ندانستی، و او را بزبان کوهی کتابی شکره نامست بزرگ تصنیف وی، و او چنین گفته است که همه جانوران یکرنگ به از آمیخته ناتمام، ولیکن شرط اندر اختیار بازآنست که سخت گوشت بود و گرد و پیوسته، و اندامهاش در خور یکدیگر، چنانک سر کوتاه و خرد بود، و پیشانی و چشمهاش فراخ بود، و حوصله فراخ، و سینه پهن و پست، و دمچه وران سطبر. و گوشت وی سخت، و ساقهاش سطبر و گرد و کوتاه، و پنجه نیکو انگشتان قوی، و ناخنان سیاه و پای سبز، هر بازی که بدین صفت بود آن بیشتر سپید چرده یا زرد تمام یا سرخ تمام بود، و نادر افتد و بهمه قیمتی ارزد، ,

چنین گویند که ماهان پادشاهی بزرگ بوده است عاقل و کافی، یک روز باز دار خویش را(دید) باز بر دست آب میخورد، بفرمود تا صد چوبش بزدند، گفت ای عجب باز بتن خویش پادشاه پرندگانست، و غمگسار و عزیز دست پادشاهانست، روا بود که تو اینچنین بی ادبی کنی، عزیز ملوک بر دست و تو آب خوری، یا جز آب چیزی دیگر، بازدار گفت زندگانی خداوند دراز باد چون بشکارگاه تشنه گردم چون کنم که باز بامن بود، گفت بکسی دیگر ده که اهل آن بود که باز تواند داشت که تو آب خوری یا چیزی دیگر که ترا بدان حاجت باشد، ,

شنیدم که بوعبدالله خطیب مودب امیر ابوالعباس بود برادر فخرالدوله، بر منظره نشسته بود، و امیر ابوالعباس کودک بود از پیش وی فرود آمده بود، خادمی باشه بر دست داشت، آن باشه بخواست و بر دست نشاند، دران میان از دهن خیو بینداخت، چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود، و روی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی، آنگاه گفت ای سبحان الله تو ملک و ملک زاده ای، عزیز ملکان بر دست تو چنین بی ادبی می آید که اشکره بر دست دارند و خیو اندازند، ,

دانا آن طب چنین گفته اند، چون جالینوس و سقراط و بقراط و بوعلی سینا و محمد زکریا که هیچ چیز در تن مردم نافع تر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی، و خاصیتش آنست که غم را ببرد، و دل را خرم کند، و تن را فربه کند، و طعامهای غلیظ را بگذارد، و گونه رو سرخ کند، و پوست تن را تازه و روشن گرداند، و فهم و خاطر را تیز کند، و بخیل را سخی و بد دل را دلیر کند، و خورنده شراب را بیماری کم کند و اغلب تندرست باشد، از جهت آنک تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کندو سبب آنک میخواره را گاه گاه می افتد، و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید، و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند، و گروهی ناقد عقل، و گروهی صراف دانش، و گروهی معیار هنر، و بزرگان شراب را صابون الهم خوانده اند و گروهی مفرح الغم، و هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندروست از نیک و بد ازو سرآید و گوهر خویش پدید کند. و بیگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بیفزاید، و اگر خود او را همین خاصیت است که دوستان را بهم بنشاند بسیارست، و از لطیفی که شرابست از همه خوردنیها که در جهانست از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد، و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد، و باز مر شراب را هر چند بیش خوری بیش باید، و مردم ازو سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد، که وی شاه همه شرابهاست، و در بهشت نعمت بسیارست و شراب بهترین نعمتهاء بهشتست، و اگر نبودی (ایزد آن را) بخود مخصوص نکردی(هر چند نعمتهای دو جهانی بتقدیر و ارادت اوست) چنانک در محکم کتاب خود یاد فرموده است که و سقیهم ربهم شرابا طهورا، و دیگر جای میفرماید و منافع للناس واثمهما اکبر من نفعهما، مردمان را منفعت بسیارست در وی و لیکن بزه او از نفع بیشترست، خردمند باید که چنان خورد که مزه او بیشتر از بزه بود تا برو وبال نگردد، و این چنان باشد که بریاضت کردن نفس خود را بجایی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید بگفتار و بکردار الا نیکویی و خوشی، چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد، و فضیلت شراب بسیارست، اکنون فصلی در منفعت شراب و مضرت و دفع مضرت شرابها یاد کنیم از گفتار جالینوس حکیم و محمد بن زکریاء رازی و خواجه ابوعلی سینا و اطباء بزرگ، منفعت شراب مست کننده، طعام را هضم کند، و حرارت اصلی یعنی حرارت غریزی را بیفزاید، و تن را قوی کند و پاک گرداند ببول و عرق و بخار، ,

مضرتش، نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند، دفع مضرتش، اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را بخوردن این شراب بآب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند، و السلام، منفعت شراب سپید و تنگ، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید، و صفرا براند ببول اندک اندک، ,

مضرتش، خداوند معده سودایی را از وی شکم پر باد گردد و درد مفاصل آرد، ,

دفع مضرتش با سپید باها وتوابل و تباهه خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند، منفعت شرابی که نه تیره بود و نه تنک، چون نیکو آید موافقترین شرابهاست، مردمان معتدل مزاج را شاید، ,

کسی را که خمار سخت کند، و یا از درد سر رنج باشد نیکست، و مردمان گرم مزاج را شاید، ,

مضرتش ، باد در شکم انگیزد، و درد بندها آرد، و معده و جگر را سرد کند، ,

دفع مضرتش با گوشتابه و قلیه با توابل و افزار بسیار کند، و نقل میوه خشک کند، ,

شرابی که بترشی زند، مردمانی را که معدها و جکرهاء گرم دارند شاید، ,

اندر تواریخ نبشته اند که بهراه پادشاهی بود کامگار و فرمانروا، باگنج و خواسته بسیار، و لشکری بی شمار، و همه خراسان در زیر فرمان او بود، و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران، و این در شمیران کی بهر است، و هنوز برجاست، آبادان او کرده است، و او را پسری بود، نام او بادام، سخت دلیر و مردانه و با زور بود، و دران روزگار تیراندازی چون او نبود، مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود، و بزرگان پیش او، و پسرش بادام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت، و برابر تخت پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش در آویخته، و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد، شاه شمیران گفت ای شیر مردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد، بادام گفت ای ملک کار بنده است، تیری بینداخت چنانک سرمار در زمین بدوخت و بهمای هیچ گزندی نرسید، همای خلاص یافت و زمانی آنجا می پرید و برفت، قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود، آن همای بیامد و بر سر ایشان میپرید و پس بر زمین آمد، همانجا که مار را تیر زده بود چیزی از منقار بر زمین نهاد، و بانگی چند بکرد و بپرید، شاه نگاه کرد و آن همای را بدید، با جماعت گفت پنداری این همانست که ما او را از دست آن مار برهانیدیم، و امسال بمکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده، زیرا که منقار بر زمین میزند، بروید و بنگرید و آنچ بیابید، بیارید، دو سه کس برفتند و بجملگی دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند، شاه بکار کرد، دانه ای سخت دید، دانا آن و زیرکان را بخواند، و آن دانها بدیشان نمود، و گفت هما این دانها را بما بتحفه آورده است، چه می بینید اندرین، ما را با این دانها چه میباید کردن، متفق شدند که این راه بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید، پس شاه تخم را بباغبان خویش دادو گفت در گوشه ای بکار، و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندرو راه نیابد، و از مرغان نگاه دار، و بهر وقت احوال او مرا مینمای، پس باغبان همچنین کرد، نوروز ماه بود، یکچندی برآمد، شاخکی ازین تخمها برجست، باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانا آن بر سر آن نهال شد، گفتند ما چنین شاخ و برگ ندیده ایم، و بازگشتند، چون مدتی برآمد شاخهاش بسیار شد، وبلگها پهن گشت، و خوشه خوشه بمثال گاورس ازو در آویخت، باغبان نزدیک شاه آمد، و گفت در باغ هیچ درختی ازین خرمتر نیست، شاه دگر باره با دانا آن بدیدار درخت شد، نهال او را دید درخت شده، و آن خوشها ازو در آویخته، شگفت بماند، گفت صبر باید کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر این درخت چگونه شود، چون خوشه بزرگ کرد، و دانهای غوره بکمال رسید، هم دست بدو نیارستند کرد، تا خریف در آمد، و میوها چون سیب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسید، شاه بباغ آمد، درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشها بزرگ شده، و از سبزی بسیاهی آمده، چون شبه میتافت، و یک یک دانه ازوهمی ریخت، همه دانا آن متفق شدند که میوه این درخت اینست، و درختی بکمال رسیده است، و دانه از خوشه ریختن آغاز کرد، و بران دلیل میکند که فایده این در آب اینست، آب این بباید گرفتن و درخمی کردن، تا چه دیدار آید، و هیچ کس دانه در دهان نیارست نهادن، ازان همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند، همانجا در باغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند، و خم پر کردند، و باغبان را فرمود هر چه بینی مرا خبر کن، و بازگشتند، چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد، و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش میجوشد، و بنرمی اندازد گفت چون بیارامد مرا آگاه کن، باغبان روزی دید صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ میتافت و آرامیده شده، در حال شاه را خبر کرد، شاه با دانا آن حاضر شدند، همگنان در رنگ صافی او خیره بماندند، و گفتند مقصود و فایده ازین درخت اینست، اما ندانیم که زهرست یا پازهر، پس بران نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند، و ازین شربتی بدو دهند، تا چه پدیدار آید، چنان کردند، و شربتی ازین بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد، گفتند دیگر خواهی، گفت بلی، شربتی دیگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد، و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد، و گفت یک شربت دیگر بدهید، پس هر چه خواهید بمن بکنید، که مردان مرگ را زاده اند، پس شربت سوم بدو دادند، بخورد و سرش گران شد و بخفت، و تا دیگر روز بهوش نیامد، چون بهوش آمد پیش ملک آوردندش، ازو پرسیدند که آ ن چه بود که دی روز خوردی، و خویشتن را چون میدیدی، گفت نمی دانم که چه میخوردم، اما خوش بود، کاشکی امروز سه قدح دیگر ازان بیافتمی، نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود، چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد، چون دوم قدم بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت، و جهان پیش من سبک آمد، پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست، و غم جهان بر دل من فراموش گشت، و سوم قدح بخوردم بخواب خوش در شدم ، شاه وی را آزاد کرد از گناهی که کرده بود، بدین سبب همه دانا آن متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست، از بهر آنک در هیچ طعامی و میوه ای این هنر و خاصیتی نیست که در شرابست، شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آیین آورد، و بعد ازان هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند، و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست، آن را بهرا غوره میخوانند و بر در شهرست، و چنین گویند که نهال انگور از هراه بهمه جهان پراگند، و چندان انگور که بهراه باشد بهیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانک زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند، و فضیلت شراب بسیارست، ,

روی نیکو را دانا آن سعادتی بزرگ دانسته اند، و دیدنش را بفال فرخ داشته اند، و چنین گفته اند که سعادت دیدار نیکو در احوال مردم همان تاثیر کند که سعادت کواکب سعد بر آسمان، و مثال این چنان نهاده اند چون مثل جامه که عطر اندر صندوق بود که از وی بوی گیرد و بی عطر آن بوی بمردم برساند، و چون مثال عکس آفتاب که بر آب افتد و بی آفتاب بدیگر جای عکس برساند، زیرا که نیکویی صورت مردم بهریست از تاثیر کواکب سعد که بتقدیر ایزد تعالی بمردم پیوندد، و نیکویی بهمه زبانها ستوده است و بهمه خردها پسندیده، و اندر جهان چیزها، نیکو بسیارست که مردم از دیدارشان عشق نهاده اند، و گروهی صحرای شادی، و روشه مهر، و پیرایه آفرینش، و نشانه بهشت گفته اند، اما خداوندان علم فلاسفه گفته اند که سبب آفرینش ایزدست، و طلب علم بدو، و از آفریدگار خویش اثرست که راه نماید بخوی ذات او، و طبیعیان گفتند که همه چیزها را زیادت و نقصان و اعتدالست ، و آراستگی هموار باعتدالست، پس چون بنگرید صورت اعتدال خوب تر بود، که خویشتن را بترکیب مینماید، و این عالم که بپای بود باعتدال بر پای بود، و بوی آبادان باشد، و تناسخیان گویند که وی خلعت آفریدگارست، که بمکافات آن پاکی و پرهیزگاری که بنده کرده بود اندر پیش، آن بنور خویش او را کرامت کند، فاما خداوندان معرفت گفته اند که وی شوق شمعست که شمع را بر افروزاند، و گروهی گفته اند که وی منشور سراست و باران رحمتست که روضه معرفت را تازه میگرداند، و درخت شوق را بشکفاند، و گروهی گفته اند که وی آیت حقست که حقیقت بر محققان عرضه همی کند، تا بحقیقت وی بحق بازگردند، و در دیدار نیکو سخنهاء بسیار گفته اند، اگر همه یاد کنیم دراز گردد، و حکایتی از عبدالله طاهر یاد کنیم، ,

آثار خیام نیشابوری

5 اثر از نوروزنامه خیام نیشابوری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر نوروزنامه خیام نیشابوری شعر مورد نظر پیدا کنید.