شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو(به) یکی خوید زار جو بگذشت خوید را آب داده بودند و آب از کشت زار بیرون می آمد و راه میگرفت، و ماه فروردین بود، فرمود که آن آب از جو بیرون می آید یک کوزه پر کردند تا بخورد، و گفت جو دانه ای مبارکست و خویدش خویدی خجسته، و آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند و خستگی معده بر دارد، و ایمن بود تا سال دیگر که جو رسد از رنج تشنگی و بیماری. ,
ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکو نهادن هر چه تمامتر بهمه روزگار، و چون نوبت بخلفاء رسید در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد، خاصه خلفاء عباسی از اباها و قلیها و حلواهاء گوناگون و فقاع حرو اینان (نهادند و پیش ازیشان نبود. و اغلب حلواهاء نیکو چون هاشمی و صابونی و لوزینه و اباها و طبیخهای نافع هم خلفاء بنی عباس نهادند، و آن همه رسمهاء نیکو ایشان را از بلند همتی بود، و دیگر آیین ملوک عجم اندر داد دادن و عمارت کردن و دانش آموختن و حکمت ورزیدن و دانا آن را گرامی داشتن همتی عظیم بوده است، و دیگر صاحب خبران را در مملکت بهر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی، تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی، و چون حال چنین بودی دستهاء تطاول کوتاه بودی و عمال بر هیچ کس ستم نیارستندی کردن، و یک درم از کس بناحق نتوانستندی ستدن، و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست، و خواسته و زن و فرزند مردمان در امن و حفظ بودی و هر کس بکار و کسب خویش مشغول بودندی از بیم پادشاه، و دیگر نان پاره که حشم را ارزانی داشتند ازو باز نگرفتندی، و بوقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی، و اگر کسی در گذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی، و دیگر بر کار عمارت عظیم حریص و راغب بودندی، و هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستی شب و روز دران اندیشه بودی که کجا آب و هوای خوش است تا آنجا شهری بنا کردندی، تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی، و عادت ملوک عجم و ترک و روم که از نژاد آفریدون اند چنان بودست که اگر پادشاهی سرایی مرتفع بنا افگندی یا شهری یادیهی یا رباطی یا قلعه ای، یا رود براندی، و آن بنا در روزگار او تمام نشدی پسر او(و) آن کس که بجای او بنشستی بر تخت مملکت، چون کار جهان بروی راست گشتی، بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن بناء نیم کرده آن پادشاه تمام کردی، یعنی تا جهانیان بدانند که ما نیز بر آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم، اما پسر پادشاه درین معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را، گفتی بر پسر فریضه تر که نیم کرده پدر خویش را تمام کند که چون تخت پادشاهی پدر ما را باشد سزاوارترم، و دیگر گفتی پدرم این عمارت یا از جهت آبادانی جهان همی کرد. یا از بلند همتی و نام نیکو، یا از جهت تقربالله تعالی، یا از جهت نزهت و خرمی، مرا نیز آبادانی مملکت همی باید، و همت بزرگ دارم، و رضا و خشنودی خدای تعالی همی خواهم، و نزهت و خرمی دوست دارم، پس در تمام کردن بنا فرمان دادی، و بجد بایستادی تا آن شهر و بنا تمام گشتی، و اگر بردست او تمام نشدی دیگر که بجای او نشستی تمام (کردی)، و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندی، گفتندی خدای تعالی این بنا بر دست او تمام گردانید، و ایوان کسری بمداین که شاپور ذوالاکتاف بنا افگند و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد، و پل اندیمشک همچنین، و مانند این بسیارست، دیگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هر کس پیش ایشان چیزی بردی، یا مطربی سرودی گفتی، یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی، گفتندی زه، یعنی احسنت، چنانک زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی، و سخن خوش بزرگ داشتندی، و دیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان در گذشتندی الا از سه گناه، یکی آنک راز ایشان آشکارا کردی. و دیگر آن کس که یزدان را ناسزا گفتی، و دیگر کسی(که) فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی، گفتند هرک راز ملک نگاه ندارد اعتماد ازو برخاست و هر که یزدان را ناسزا گفت کافر گشت، و هر که فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابری کرد و مخالف شد، این هر سه را در وقت سیاست فرمودندی، و گفتندی هر چیز که پادشاهان دارند از نعمتهای دنیا مردمان دیگر دارند، فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روایی است، چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران، و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی، و راهها از دزدان و مفسدان ایمن داشتندی، و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی، و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا، و اگر کسی از عمال چیزی بر ولایتی یا دیهی بیرون از قرار قانون در افزودی آن عمل بدو ندادندی بلک او را مالش دادندی تا کسی دیگر آن طمع نکردی که زیادت(از) مردم بستاند و ملک خراب گردد، و هر که از خدمتگاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گشتندی، و اگر از کسی گناهی و تقصیری آمدی بزودی تادیب نفرمدندی، از جهت حق خدمت او را بزندان فرستادندی، تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی، ازین معنی بسیارست اگر همه یاد کنیم دراز گردد، این مقدار کفایت باشد، اکنون بذکر نوروزنامه که مقصود ازین کتابست باز گردیم، ,
چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست، چه وی شاه همه چهارپایان چرنده است ، و رسول علیه السلام فرموده است الخیر معقود فی نواصی الخیل، گفت نیکی در پهلوی پیشانی اسپ بسته است، و مر اسپ را پارسیان باد جان خوانده اند، و رومیان آن را باد پای، و ترکان گام زن کام ده، و هندوان تخت پران، و تازیان براق برزمین، و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپست الوس نام، و در حدیث اسپ بزرگان را سخن بسیارست، چنین گویند روزی بر سلیمان علیه السلام اسپ عرض کردند، وی گفت شکر خدای تعالی(را) که دو باد را فرمان بردار من کرد، یکی باجان و یکی بیجان، تا بیکی زمین میسپرم و بیکی هوا، و آفریدون را پرسیدند که ای ملک چرا بر اسپ ننشینی ، گفت ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد، و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی برمن گرامی تر از اسپ نیست، ,
درین کتاب که بیان کرده آمد در کشف حقیقت نوروز که بنزدیک ملوک عجم کدام روز بوده است و کدام پادشاه نهاده است و چرا بزرگ داشته اند آن را و دیگر آیین پادشاهان و سیرت ایشان در هر کاری مختصر کرده آید ان شاء الله تعالی، اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقه حمل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدت همی کم شود، و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نام نهاد و جشن آیین آورد، و پس از آن پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند، و قصه آن چنانست که چون گیومرت اول از ملوک عجم بپادشاهی بنشست خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند، بنگریست که آن روز بامداد آفتاب باول دقیقه حمل آمد، موبدان عجم را گرد کرد و بفرمود که تاریخ ازینجا آغاز کنند، موبدان جمع آمدند و تاریخ نهادند، و چنین گفتند موبدان عجم که دانا آن روزگار بوده اند که ایزد تبارک و تعالی دوانزده فریشته آفریده است، از آن چهار فرشته بر آسمانها گماشته است تا آسمان را بهر چه اندروست از اهرمنان نگاه دارند، و چهار فریشته را بر چهار گوشه جهان گماشته است تا اهرمنان را گذر ندهند که از کوه قاف بر گذرند، و چنین گویند که چهار فرشته در آسمانها و زمینها میگردند و اهرمنان را دور میدارند از خلایق، و چنین میگویند که این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ئیست نو اندر سرای کهن برآورده، و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمانها و زمینها را بدو پرورش داد، و جهانیان چشم بروی دارند که نوریست از نورها ایزد تعای، و اندر وی با جلال و تعظیم نگرند که در آفرینش وی ایزد تعالی را عنایت بیش از دیگران بوده است، و گویند مثال این چنانست که ملکی بزرگ اشارت کند بخلیفتی از خلفاء خویش که او را بزرگ دارند و حق هنر وی بدانند که هر که وی را بزرگ داشته است ملک را بزرگ داشته باشد، و گویند چون ایزد تبارک و تعالی بدان هنگام که فرمان فرستاد که ثبات بر گیرد تا تابش و منفعت او بهمه چیزها برسد آفتاب از سر حمل برفت و آسمان او را بگردانید و تاریکی از روشنایی جدا گشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد مر تاریخ این جهان را، و پس از آن بهزار و چهارصد و شصت و یک سال بهمان دقیقه و همان روز باز رسید، و آن مدت هفتاد(و سه بار قرآن) کیوان و اورمزد باشد که آن را قرآن اصغر خوانند، و این قران هر بیست سال باشد، و هر گاه که آفتاب دور خویشتن سپری کند و بدین جای برسد و زحل و مشتری را بهمین برج که هبوط زحل اندروست قرآن بود با مقابله این برج میزان که زحل اندروست یک دور اینجا و یک دور آنجا برین ترتیب که یاد کرده آمد، و جایگاه کواکب نموده شد، چنانک آفتاب از سر حمل روان شد، و زحل و مشتری با دیگر کواکب آنجا بودند، بفرمان ایزد تعالی حالهای عالم دیگرگون گشت، و چیزها، نو بدید آمد، مانند آنک در خورد عالم و گردش بود، چون آن وقت را دریافتند ملکان عجم، از بهر بزرگ داشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند، و این روز را جشن ساختند، و عالمیان را خبر دادند تا همگنان آن را بدانند و آن تاریخ را نگاه دارند، و چنین گویند که چون گیومرت این روز را آغاز تارخی کرد هر سال آفتاب را (و چون یک دور آفتاب بگشت در مدت سیصد)و)شصت و پنج روز) بدوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز، و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفریشته ای باز بست از آن دوانزده فرشته که ایزد تبارک و تعالی ایشان را بر عالم گماشته است، پس آنگاه دور بزرگ را که سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروزیست سال بزرگ نام کرد و بچهار قسم کرد، چون چهار قسم ازین سال بزرگ بگذرد نوروز بزرگ و نوگشتن احوال عالم باشد، و بر پادشاهان واجبست آیین و رسم ملوک بجای آوردن از بهر مبارکی و از بهر تاریخ را و خرمی کردن باول سال، هر که روز نوروز جشن کند و بخرمی پیوندد تا نوروز دیگر عمر در شادی و خرمی گذارد، و این تجربت حکما از برای پادشاهان کرده اند، ,
فروردین ماه، بزبان پهلوی است، معنیش چنان باشد که این آن ماهست که آغاز رستن نبات در وی باشد، و این ماه مر برج حمل راست که سر تا سر وی آفتاب اندرین برج باشد ,
اردیبهشت ماه، این ماه را در اردیبهشت نام کردند یعنی این ماه آن ماهست که جهان اندر وی ببهشت ماند از خرمی، وارد بزبان پهلوی مانند بود، و آفتاب اندرین ماه بر دور راست در برج ثور باشد و میانه بهار بود، ,
خردادماه، یعنی آن ماهست که خورش دهد مردمان را از گندم وجو و میوه، و آفتاب درین ماه در برج جوزا باشد، ,
گویند اسکندر رومی پیش از انک گردجهان بگشت خوابهاء گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود، و از ان خوابها یکی آن بود که جمله جهان یکی انگشتری شدی و بانگشت وی اندر آمدی ولیکن او را نگین نبودی، چون از ارسططالیس بپرسید گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بس ازان برخورداری نبود، چه انگشتری ولایتست تو نگین سلطان وی، ,
خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا بر نشیند، گفت اگر برتر از آدمی یزدان را بنده بودی جهان بماندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان، حق سبحانه و تعالی میفرماید من مثلی و قد خلقت الفرس، و افراسیاب گوید آت ایرکا اندغ کم گوگ کاآی، یعنی اسپ مرملوک را چنانست که آسمان مرماه را، و بزرگان گفته اند اسپ را عزیز باید داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مامون خلیفه گوید نعم الشی الفرس سماء یجری و سریریمشی، گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان، و امیرالمومنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفت ما خلق الله الفرس الا لیعتز به الانسان و یذل به الشیطان، گفت ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را بوی عزیز گرداند و دیو را خوار کند، و عبدالله بن طاهر گفت رکوب الفرس احب الی من رکوب عنق الفلک، گفت بر اسپ نشستن دوست ترا دارم که بر گردن فلک، و نعمان منذر گوید الخیل حصون رجال اللیل ولولا الخیل لم تکن الشجاعه اسما یستحق به الشجاع، گفت اسپان حصارها مردان شب اند و اگر اسپ نبودی نام شجاعت کی اندر خور نام مردان جنگی بودی، و نصربن سیار گوید الفرس سریر الحرب و الاسلحه انوارها و الصیاح غناء الحرب و الدم عقارها، گفت اسپ تخت جنگست و سلاح گلهای وی، و مهلب بن ابی صفره گوید الفرس سحاب الحرب لایمطر ببرق السیف الامطردم، گفت اسپ ابر جنگست نبارد بدرخشیدن شمشیر مگر باران خون، اکنون بعضی از نامهای اسپان یاد کرده شود که پارسیان در صفت اسپانی گفته آنچه بتجربه ایشان را معلوم شده است از عیب و هنر ایشان و آنک بفال نیک باشد، ,
قلم را دانایان مشاطه ملک خوانده اند و سفیر دل، و سخن تابی قلم بود چون جان بی کالبد بود، و چون بقلم باز بسته شود با کالبد گردد و همیشه بماند، و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که ازو روشنایی یابند، و مامون خلیفه گفت لله در القلم، کیف یجول راسی المملکه، یخدم الاراده و لا یمیل لبسکه و ایفا، و ینطق سایرا علی ارض بیاضها مظلم و سوادها مضی، و نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود، و مردم اگر چند با شرف گفتارست چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم، زیرا که فضیلت نوشتن است فضیلتی سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد، زیرا که ویست که مردم را از مردمی بدرجه فرشتگی رساند، و دیو را از دیوی بمردمی رساند، و دبیری آنست که مردم را از پایه دون بپایه بلند رساند تا عالم و امام و فقیه و منشی خوانده شود. و همچنان مردمان بفضیلت مردمان بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بریشان سالار شود، دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر ملک نظام گیرد بقلم میگیرد، و هر چند اجتماع مردم برآنند که مصطفی علیه السلام امی بود و آن او را معجز بود که تمامی قوت او بدان بود، آنچه نویسندگان بوقت نبشتن کردند و آنچه بدانستند او بهتر از همه بکرد و بدانست، و بعضی از علما برآنند که او را در هیچ علم دانا نگوییم، و او نادان نبود در دانستن خط، اما ایزد تعالی او را گفت ولا تخطه بیمینک، و آنگاه فرمان را نبشتن فرموده است، و همه صحف که ایزد تعالی از آسمان بزمین فرستاد همه وحیها بقلم نگاه داشتند و بوی ادا کردند و بوی پذیرفتند، و آیینهاء ملک و قانون و قاعده ولایتها بدو نگاه دارند و ترتیب دهند، و از مرتبت نبشتن بود که دست را بزینت انگشتری و مهر بیاراستند، چه ملوک عجم چون دیدند که تیغ ولایت گرفت و ارکان سیاست بپای کرد، و قلم ملک ضبط کرد و حد سیاست نگاه داشت، و فعل این هردو از هنر دست آید، (و) عاقله حواس پنج اند: سمع و بصر و شم و ذوق و لمس، و مدار این پنج برسراست که چون روح است مر کالبد را، پس تاج فرمودند و بر سر نهادند، و گوشوار فرمودند و از گوش در آویختند، و یاره فرمودند و در ساعد کشیدند، و انگشتری فرمودند و در انگشت کردند، گفتند(شمشیر) بهنر و قوت ساعد کار کند، عزیاره او را پسندیده بود، و قلم بقوت (و) هنر انگشت روان باشد، شرف انگشتری وی را دادند، تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو بر نهد تا چشم خاینان و ناسزا آن از وی دور بود، پس نامه را فرمودند تا نخست سخت بپیچند، پس مهر برنهادند، و مهر را بپرده نیز بپوشانیدند، تا این حال نشانی بود برنامه مهر این عالم، چه مردم نامه مهر این عالست بآیات مذکور خالق آسمان و زمین نوشته و ببند طبیعت بسته و بمهر انگشتری ارواح مهر نهاده و باختیار سر بخرد پوشید کرده، و دانا آن مرقلم را آلتی نهاده اند بدیدار حقیر، و بیافتن آسان، ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار، چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیراند، و لیکن ازیشان چیزها پدیدار آید عزیز و با قیمت در ملوک، و اندران منافع بسیار، و این آلت که یاد کرده بود سه گونه نهاده اند: یکی محرف تمام، و آن خط کزان قلم آید آن را لجینی خوانند یعنی خط سیمین، و دیگر مستوی، و آن خط کزان قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین، و سوم محرف تمام و مستوی. و آن خط کزان قلم آید آن را لؤلؤی خوانند یعنی خط مرواریدین، و خط چنان خواسته اند که چهار چیز باوی بود، اول آنک قرارشان برجای بود بخردی و بزرگی، دیگر آنک اندام دارد چنانک بصورت نهاده اند، دیگر آنک با رونق و آب بود و آن از تیزی قلم باشد و بستگی دست نویسند، و همچنین تناسب نگاه دارند، نباید که را چند نون باشد، و یا نون به ری ماند، و چشمهای واو و قاف وفا در خور یکدیگر و بریک اندازه بود نه تنگ و نه فراخ، و کشش نون و قاف و صاد همچنین، و درازی لام و الف چند یکدیگر، چون این قیاس نگاه داشته بود اگر چه خط بد باشد نیکو نماید و هموار و مستقیم، و خط خواننده باید، که دانا آن گفته اند احسن الخط مایقرا، و سه چیز نیکو باید تا خط نیک آید، و اگر ازین سه چیزی یکی نیکو نباشد اگر چه خطاط و استاد باشد خط نیکو نیاید، یکی قلم، دوم مداد، سوم کاغذ، و خطی که از خطاطان آموخته باشند هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد، چه قاعده مقادیر حروف و کلمات در دل وی مصور شده باشد، هر گاه که چیزی خواهد نبشت دست بدل راست کند خطش همچنان آید که آموخته باشد، بنادر حرفی یا کلمه ای بدآید، و خط نیکو چون صورت تمام چهره و تمام قداست که آن را نیکو رو خوانند، و خط بد چون روی زشت و قامت نامعتدل هر اندامش نه در خور یکدیگر، ,
باز مونس شکارگاه ملوکست، و بوی شادی آرند، و وی را دوست دارند، و در بازخویها بود چنانک اندر ملوک بود، از بزرگ منشی، و پاکیزگی، و پیشینگان چنین گفته اند که شاه جانوران گوشتخوار بازست، و شاه چهارپایان گیاه خواراسپ، و شاه گوهرهاء ناگدازنده یاقوت، و شاه گوهرهاء گدازنده زر، و از بهر این حال باز بملوک مخصوصترست که بدیگر مردمان، و مرباز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست، و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی را آن حشمت نیست که باز را، و پادشاهان دیدار وی را بفال دارند، و چون باز بی تعبی سبک بردست وی نشیند، و روسوی پادشاه کند، دلیل آن باشد که وی را ولایتی نو بدست آید، و بر خلاف این بعکس، و چون بوقت برخاستن سر فرود آرد و باز بردارد دلیل کند که ضعفی بکار ملک در آید، و چون برخیزد و ؟؟ کند، یا شکار بگیرد و برگرفته بانگ کند، تشویش سپاه باشد، و چون بوقت برخاستن اهار نکند نقصانی پدید آید، و چون بچشم راست سوی آسمان نگرد کارهای(ملک) بلندی گیرد، و چون بچشم چپ نگرد خللی باشد، و چون (بر) آسان بسیار نگرد دلیل ظفر و نصرت بود، و چون بزمین بسیار نگرد مشغولی باشد، و چون باز آسوده باشد و بشکارگاه با بازی دیگر جنگ افتد دشمنی نو پدید آید، ,
گویند محمد امین بدان روزگار که امیرالمومنین بود بباغ اندر بر لب حوض نشسته بود، و انگشتری از یاقوت در انگشت می گردانید و بدین بیت مثل میزد: شعر ,
2 نفلق هاما من رجال اعزه علینا و هم کانوا اعق واظلما
و بدین معنی مامون را میخواست که او را خلاف کرده بود، دران میان از کنیزکیش خشم آمد آن انگشتری بخشم بروی زد، نگینش بجست و انگشتری و نگین هر دو در حوض افتادند، هر چند کسانی فرو رفتند و طلب کردند و حوض از آب تهی کردند نگینه باز نیافتند بجای نگین یکی سنگ سپید اندر وی نشسته بود، بس روزگار بر وی بر نیامد که طاهر اعور بیامد و با او حرب کرد و هم دران سرای مر او را بکشت، این قدر در معنی انگشتری گفته آمد، ,
دانا آن طب چنین گفته اند، چون جالینوس و سقراط و بقراط و بوعلی سینا و محمد زکریا که هیچ چیز در تن مردم نافع تر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی، و خاصیتش آنست که غم را ببرد، و دل را خرم کند، و تن را فربه کند، و طعامهای غلیظ را بگذارد، و گونه رو سرخ کند، و پوست تن را تازه و روشن گرداند، و فهم و خاطر را تیز کند، و بخیل را سخی و بد دل را دلیر کند، و خورنده شراب را بیماری کم کند و اغلب تندرست باشد، از جهت آنک تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کندو سبب آنک میخواره را گاه گاه می افتد، و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید، و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند، و گروهی ناقد عقل، و گروهی صراف دانش، و گروهی معیار هنر، و بزرگان شراب را صابون الهم خوانده اند و گروهی مفرح الغم، و هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندروست از نیک و بد ازو سرآید و گوهر خویش پدید کند. و بیگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بیفزاید، و اگر خود او را همین خاصیت است که دوستان را بهم بنشاند بسیارست، و از لطیفی که شرابست از همه خوردنیها که در جهانست از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد، و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد، و باز مر شراب را هر چند بیش خوری بیش باید، و مردم ازو سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد، که وی شاه همه شرابهاست، و در بهشت نعمت بسیارست و شراب بهترین نعمتهاء بهشتست، و اگر نبودی (ایزد آن را) بخود مخصوص نکردی(هر چند نعمتهای دو جهانی بتقدیر و ارادت اوست) چنانک در محکم کتاب خود یاد فرموده است که و سقیهم ربهم شرابا طهورا، و دیگر جای میفرماید و منافع للناس واثمهما اکبر من نفعهما، مردمان را منفعت بسیارست در وی و لیکن بزه او از نفع بیشترست، خردمند باید که چنان خورد که مزه او بیشتر از بزه بود تا برو وبال نگردد، و این چنان باشد که بریاضت کردن نفس خود را بجایی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید بگفتار و بکردار الا نیکویی و خوشی، چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد، و فضیلت شراب بسیارست، اکنون فصلی در منفعت شراب و مضرت و دفع مضرت شرابها یاد کنیم از گفتار جالینوس حکیم و محمد بن زکریاء رازی و خواجه ابوعلی سینا و اطباء بزرگ، منفعت شراب مست کننده، طعام را هضم کند، و حرارت اصلی یعنی حرارت غریزی را بیفزاید، و تن را قوی کند و پاک گرداند ببول و عرق و بخار، ,
مضرتش، نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند، دفع مضرتش، اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را بخوردن این شراب بآب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند، و السلام، منفعت شراب سپید و تنگ، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید، و صفرا براند ببول اندک اندک، ,
مضرتش، خداوند معده سودایی را از وی شکم پر باد گردد و درد مفاصل آرد، ,
دفع مضرتش با سپید باها وتوابل و تباهه خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند، منفعت شرابی که نه تیره بود و نه تنک، چون نیکو آید موافقترین شرابهاست، مردمان معتدل مزاج را شاید، ,