1 آن نیمهٔ نان که بینوایی یابد وآن جامه که کودک گدایی یابد
2 چون لذت فتحیست که اقلیمی را لشکرشکنی، جهانگشایی یابد
1 آن ماه سخن ز بامیان میگوید اسرار گذشتهٔ جهان میگوید
2 دل قصهٔ عشق او ز چشمش پنهان از موی شنیده بامیان میگوید
1 هرکس که به ازدواج پابند شود معروض به داغ و درد فرزند شود
2 دهقان زمانه بر کسی می خندد کز کشتن تخم مرگ خرسند شود
1 دل در غم عشق تو برومند بود در پرتو دیدار تو خرسند بود
2 بگذاشته ام در کف و گویم هر روز در شهر شما بهای دل چند بود
1 عزیزان چون بدان ساحل رسیدند ز همراهان خود یکدم بریدند
2 چنان از صحبت ما دل گرفتند که سهوا هم به سوی ما ندیدند
1 دی شاخ شکوفه در چمن میخندید بر سنبل و نسرین و سمن میخندید
2 از دور سپیدهٔ سحر را دیدم بر روز خود و به شام من میخندید
1 بیا ساقی بده آن جام گلرنگ که زد بر شیشهٔ من آسمان سنگ
2 به صد صحرا نمیگنجد غم دل چه سان گنجایش در سینهٔ تنگ
1 پیران که چنین مقام و حرمت دارند زان نیست که یک دو دم قدامت دارند
2 این حرمت از آن است که آنها دو نفس در رفتن از این خرابه سبقت دارند
1 امروز که عصر علم و فرهنگ بود قانون جهان به دیگر آهنگ بود
2 گر سجدهٔ تو به پیش این سنگ بود این عیب بود، عار بود، ننگ بود
1 دل در همه حال تکیهگاه است مرا در ملک وجود پادشاه است مرا
2 از فتنهٔ عقل چون به جان میآیم ممنون دلم خدا گواه است مرا