غزلیات خالد نقشبندی

واحسرتا که جدا شدم از خانه خدا
از غصه وقت گشت شود دل ز هم جدا
ما را نبود خواهش رفتن ز کوی دوست
اما چو امر اوست، ز سر می‌کنیم پا
اهل صفا به داغ غم مروه مرده‌اند
من شاد چون زیم، که شدم دور از صفا
حجر و مقام و زمزم و ارکان و ملتزم
گویند بازگرد، کجا می‌روی کجا؟
وام بگرفتم به صد جان گرد نعلین ترا
هست جانی آنهم از تو چون دهم دین ترا
بی توام چندان مطول شد شب تاریک هجر
مختصر خوانم تطاولهای زلفین ترا
ماه نو بر مهر ثابت عقرب و پروین روان
وه چه زیبد هیئت اشکال بی شین ترا
بر رسد بندان نگردد کشف راز ار ننگرند
گرد روی خون چکان، چوگان زلفین ترا
به معمار غمت نو ساختم ویرانه خود را
به یادت کعبه کردم عاقبت بتخانه خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چاره‌ام آخر
به دردی یافتم درمان، دل دیوانه خود را
ز سودایت چنان بد نام گشتم در همه عالم
به گوش خود شنیدم هر طرف افسانه خود را
به گرد شمع رویت بس که گشتم ماندم از پرواز
سرت گردم چه زیبا سوختی پروانه خود را
جز تو سرمایه جان نیست مرا
بی تو سودای جنان نیست مرا
کی کنم قول کسی در حق تو
گوش جز تو به جهان نیست مرا
گر شوم از سو کوی تو جدا
غیر فریاد و فغان نیست مرا
بی وصالت که جز او مایه عیش
نیست شادی به روان، نیست مرا
چنان ببریدی آخر رشته‌های آشنایی را
که نتوان داد داد شکوه روز جدایی را
پس از هم‌خانگی چندان بیابان در میان آمد
کبوتر بر نتابد خط شرح بی‌نوایی را
کسی کاو باشد از اهل سعادت چون روا دارد
به حرف دشمن دین ترک احباب خدایی را
چنان دانم که ناگه دامن از وصلت برافشانم
که تا بینی جزای این همه بی‌اعتنایی را
می رسد گر شوی تو دور از ما
تا سمک اشک و آه تا به سما
دل به کویت چنان شده است اسیر
ابدا لیس یرفع القدما
دیده جویای خاک درگه تست
ترب اقدامکم یزیل عمی
بی جمال تو گر روم به بهشت
لا اری الروح بل اری الما
ای گل رویت بود مژگان به چشمم خارها
صد ماه کنعانی برم چون نقش بر دیوارها
احوال آزار مرا پرسیده بودی از کرم
سهل است با هجر تو بر جان سختی آزارها
لیک از وفور انتظار، شد چشم گریانم چهار
شاید کند آن غمگسار، غم خواری بیمارها
نا آمدن را تیر بیم از طعن مردم وجه نیست
هستند صافی‌طینتان عاری ز عیب و عارها
الهی تا به کی مرغ دل اندر دام کاکل‌ها
بود درمانده و پا بسته، ای حلال مشکل‌ها
اگر نه خامه مانی ز فیضت رشحه‌ریز آمد
کجا یک قطره شبنم ریختی بر چهره گل‌ها
وگرنه بر گلستان پرتو حسنت زدی عکسی
که در وی می‌شنیدی بانگ واویلای بلبل‌ها
به تقدیر ار نبودی دست تقدیر جهان‌آرا
که را در خود بدی مشاطگی زلف سنبل‌ها
ای به قد سرو و به عارض همچو ب و د و ر (با و دال و را)
کرده زلفت آفتابی را نهان در ش و ب (شین و با)
مرده را لعلت حیات جاودانی می‌دهد
کی از این معجز زند دم م و س و ی و ح (میم و سین و یا و حا)
زخم دل را از تو می خواهم به تازی مرهمی
اعطنی من فیک لطفا ق و ب و ل و ه (قاف و با و لام و ها)
گر نقاب از روی برداری که خواهد فرق کرد
مه برآمد ز ابر یا بنمود یارم ر و خ (را و خا)
مجمر سینه ز دوریت به تاب است امشب
وز غمت صبر به دل نقش بر آب است امشب
در هوای نمک لعل و می دیده مست
دل که در آتش عشق تو کباب است امشب
گل رخسار تو نقش است و چنان در دیده
کآب چشمم همگی عین گلاب است امشب
نادیم خواب مبادا که به خوابت بینم
دیده بخت مرا بین چه به خواب است امشب