1 ای دیده ره ز ظلمت غم چون برون بری چون نور دل نماند برون راه چون بری
2 اول چراغ برکن و آنگه چراغ جوی تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بری
3 هجران یار بر جگرت زخم مار زد آن زخم مار نی که به باد فسون بری
4 آن درد دل که بردهای آنگه عروسی است در جنب محنتی که ز هجران کنون بری
1 خود لطف بود چندان ای جان که تو داری دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
2 بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
3 بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
4 بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی ای من مگس آن شکرستان که تو داری
1 دل نداند تو را چنان که توئی جان نگنجد در آن میان که توئی
2 با تو خورشید حسن چون سایه میدود پیش و پس چنان که توئی
3 عقل جان بر میان به خدمت تو میشتابد به هر کران که توئی
4 تو جهان دگر شدی از لطف هم تو سلطان بر آن جهان که توئی
1 دوست داری که دوستدار کشی هر دلی را هزار بار کشی
2 تو گرفتار عشق را ز نهان دم دهی پس به آشکار کشی
3 رشتهٔ جان سیه کنی چون شمع عاشقی را که شمعوار کشی
4 ما چراغ تو و تو آتش و باد گر یکی برکنی هزار کشی
1 با هیچ دوست دست به پیمان نمیدهی کار شکستگان را سامان نمیدهی
2 آنجا که زخم کردی مرهم نمیکنی آنجا که درد دادی درمان نمیدهی
3 همچون فلک که بر سر خوان قبول ورد آن را همی که تره دهی نان نمیدهی
4 آسان همی بری ز حریفان خویش دل چون قرعه بر تو افتد آسان نمیدهی
1 یک زبان داری و صد عشوهگری من و صد جان ز پی عشوه خری
2 از جگر خوردن توبه نکنی زانکه پرورده به خون جگری
3 زهره داری تو ز بیم دل خویش که بهر دم جگر ما بخوری
4 گفته بودی که تمامم به وفا برو ای شوخ که بس مختصری
1 تو را افتد که با ما سر برآری کنی افتادگان را خواستاری
2 مکن فرمان دشمن سر درآور بدین گفتن چه حاجت؟ خود درآری
3 بهای بوسه جان خواهی و سهل است بها اینک، بیاور هر چه داری
4 به یک دل وقت را خرسند میباش اگرچه لاغر افتاد این شکاری
1 هر زمان بر جان من باری نهی وین دل غمخواره را خاری نهی
2 بس کم آزار مینپندارم که تو مهر بر چون من کمآزاری نهی
3 هر کجا برداری انگشت جفا زود بر حرف وفاداری نهی
4 هیچت افتد کاین دل دیوانه را از سر رغبت سر و کاری نهی
1 صید توام فکندی و در خون گذاشتی صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
2 وصلت چو دست سوخته میداشتی مرا در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
3 میداشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی دندان مار بر جگرم چون گماشتی
4 چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
1 مرا روزی نپرسی کآخر ای غمخوار من چونی دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی
2 گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی
3 زبان عشق میدانی ز حالم وا نمیپرسی جگر خواری مکن واپرس کای غمخوار من چونی
4 در آب دیده میبینی که چون غرقم به دیدارت نمیپرسی مرا کای تشنهٔ دیدار من چونی