1 تعاطی الکاس من شان الصبوح فسق بالراح یا ریحان روحی
2 ببین همچون لبت خندان رخ صبح بده چون اشک من جام صبوحی
3 هواک الکاس الذی لاتستفت فیها ولاتخفی الهوی خوف الفضوح
4 لبت می در می است و نوش در نوش بنامیزد فتوح اندر فتوحی
1 ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبری رونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
2 ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
3 طرهٔ تو به رغم من چون شب من به تیرگی کیسهٔ من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
4 گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو رو که قیامتی است هم زلف تو در سیهگری
1 درآ کز یک نظر جان تازه کردی بسا عشق کهن کان تازه کردی
2 چو می در جان نشین تا غم نشانی که چون می مجلس جان تازه کردی
3 می چون بوستان افروز ده زانک سفال دل چو ریحان تازه کردی
4 خیالت در برم باغ طرب داشت رسیدی ز آب حیوان تازه کردی
1 هدیهٔ پای تو زر بایستی رشوهٔ رای تو زر بایستی
2 غم عشقت طرب افزای من است طرب افزای تو زر بایستی
3 جان چه خاک است که پیش تو کشم پیشکشهای تو زر بایستی
4 دیده در پای تو گشتن هوس است کشته در پای تو زر بایستی
1 ز من گسستی و با دیگران بپیوستی مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی
2 به یاد مصطبه برخاستی معربدوار بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی
3 مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر فغان ز کفر تو و آه ازین سبکدستی
4 به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی گریز جستی و از دام من برون جستی
1 جان از تنم برآید چون از درم درآئی لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
2 جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
3 جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی از کار بازماند همچون بت از خدائی
4 بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
1 به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
2 نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
3 تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
4 ندهیم تار مویی که میان جان ببندم نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
1 عتاب رنگ به من نامهای فرستادی مرا به پردهٔ تشریف راه نو دادی
2 صحیفههای معانی نوشتی و سر آن به دست مهر ببستی و مهر بنهادی
3 چو نقش عارض و زلف تو نوک خامهٔ تو نمود بر ورق روز از شب استادی
4 مرا نمودی کای پای بست محنت ما به غم مباش که ما را هنوز بر یادی
1 یارب لیل مظلم قد قلت یارب ارحم حتی تجلی الصبح لی فیالساترین المعلم
2 جام صبوحی ده قوی چون صبح بنمود از نوی بوئی چو باد عیسوی رنگ چو اشک مریمی
3 هات من الدن دما فاشرب هنیا فیالملا فالنفس من قبل الصبی ربت جنانا بالدم
4 خون خوردهای نه مه پسر خون رزان می خور دگر کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی
1 گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری انصاف ده که کار ز انصاف میبری
2 خود نیست نیم ذره محابای کس تو را فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
3 هر صبح و شام عادت گردون گرفتهای هم پردهای که دوزی هم خود همی دری
4 از دیده جام جام ببارم شراب لعل چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری