1 دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی
2 مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی
3 سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی
4 مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی
1 به خرد راه عشق میپوئی به چراغ آفتاب میجوئی
2 تو هنوز ابجد خرد خوانی وز معمای عشق میگوئی
3 مرد کامی و عشق میورزی در زکامی و مشک میپوئی
4 زلف جانان ترازوی عشق است رنگ خالش محک دل جوئی
1 خود لطف بود چندان ای جان که تو داری دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
2 بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
3 بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
4 بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی ای من مگس آن شکرستان که تو داری
1 صید توام فکندی و در خون گذاشتی صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
2 وصلت چو دست سوخته میداشتی مرا در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
3 میداشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی دندان مار بر جگرم چون گماشتی
4 چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
1 به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
2 نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
3 تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
4 ندهیم تار مویی که میان جان ببندم نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
1 زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی
2 چشم کمانکش او ترکی است یاسج افکن چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی
3 در وعده خورد خونم پس داد وعدهٔ کژ زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی
4 چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی
1 مرا روزی نپرسی کآخر ای غمخوار من چونی دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی
2 گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی
3 زبان عشق میدانی ز حالم وا نمیپرسی جگر خواری مکن واپرس کای غمخوار من چونی
4 در آب دیده میبینی که چون غرقم به دیدارت نمیپرسی مرا کای تشنهٔ دیدار من چونی
1 هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری یا راستتر ز قد تو باشد صنوبری
2 یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی یا زاد شوختر ز تو فرزند، مادری
3 گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار بینم نشسته بر سر کویت مجاوری
4 یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری
1 گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری انصاف ده که کار ز انصاف میبری
2 خود نیست نیم ذره محابای کس تو را فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
3 هر صبح و شام عادت گردون گرفتهای هم پردهای که دوزی هم خود همی دری
4 از دیده جام جام ببارم شراب لعل چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری
1 خطی بر سوسن از عنبر کشیدی سر خورشید در چنبر کشیدی
2 همه خطهای خوبان جهان را به خط خود قلم بر سر کشیدی
3 کنار نسترن پر سبزه کردی پر طوطی سوی شکر کشیدی
4 مگر فهرست نیکوئی است آن خط که بیپرگار و بیمسطر کشیدی