1 تا لوح جفا درست کردی سر کیسهٔ عهد سست کردی
2 ای من سگ تو، تو بر سگ خویش بسیار جفای چست کردی
3 گفتی سگ من چه داغ دارد آن داغ که از نخست کردی
4 کشتیم درست و بر لب خویش خون دل من درست کردی
1 در عشق، فتوح چیست؟ دانی از دوست کرشمهٔ نهانی
2 بینی ز کمان کشان غمزه ترکان که کمین گشای خوانی
3 گوئی که ز عشق او نشان ده کس داد نشان ز بینشانی
4 سرنامهٔ عشق کشتن آمد سرنامهٔ خلق زندگانی
1 خطی بر سوسن از عنبر کشیدی سر خورشید در چنبر کشیدی
2 همه خطهای خوبان جهان را به خط خود قلم بر سر کشیدی
3 کنار نسترن پر سبزه کردی پر طوطی سوی شکر کشیدی
4 مگر فهرست نیکوئی است آن خط که بیپرگار و بیمسطر کشیدی
1 لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستی
2 تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
3 از گل سرخ رستهای نرگس دسته بستهای نرخ شکر شکستهای پسته دهان کیستی
4 ای تو به دلبری سمر، شیفتهٔ رخت قمر بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
1 گرنه تو ای زود سیر تشنهٔ خون منی با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی
2 هست یقینم که من مهر تو را نگسلم نیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی
3 در طلب خون من قاعدهها مینهی در ره امید من قافلهها میزنی
4 بر پی دو نان شوی از سر دون همتی باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی
1 داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی
2 داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی
3 آه سوزان کز ره دل میبرم سوی دهان سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی
4 هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی
1 ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی
2 همه عالم آگهی شد که جفاکش توام نیم از دل تو آگه که وفاگر منی
3 دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی
4 نفسی دریغ داری ز من ای دریغ من ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منی
1 چه کرد این بنده جز آزاد مردی که گرد خاطر او برنگردی
2 بدل گفتی نخواهم جست، جستی جفا گفتی نخواهم کرد، کردی
3 همه بر حرف هجران داری انگشت چه باشد این ورق را در نوردی
4 دل من مست توست او را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی
1 گر بر در وصالت امید بار بودی بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
2 این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما گرنه جمال رویت در روزگار بودی
3 ما را غم فراقت بحری است بیکرانه ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
4 یارب چه رونق استی بازار ساحری را گر چون دو چشمت او را یک کیسهدار بودی
1 ماهی که مه از قفای او بینی خورشید ز روی و رای او بینی
2 جوزا کمر کلاه او یابی گردون گرهٔ قبای او بینی
3 عاشقتر و زارتر ز من یابی آن سایه که در قفای او بینی
4 او خود نزید برای ما هرگز جان کندن ما برای او بینی