1 بخدایی که قمّۀ گردون زیر بار جلال او پستست
2 عیسیی مضمرست در هر باد که ز درگاه امر او جستست
3 بر بساط کمال لم یزلش گرد نقص حدوث ننشستست
4 ناوک قهر او به نوک فنا گردگاه وجودها خستست
1 صدر آزادگان و خواجۀ دهر که از وجان مردمی شادست
2 بر سرکان ز وجود او خاکست در کف بحر با کفش با دست
3 پیش دستش چو سرو برپایست اندرین عهد هر که آزادست
4 ای جوان دولتی که همتایت مادر روزگار کم زادست
1 خدا یگان شریعت پناه اهل هنر که امر جزم ترا روزگار منقادست
2 زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
3 چو در معانی ذات تو می کنم فکرت کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
4 به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع که آفتاب درو از عداد افرادست
1 عالم لطف و کرم سرور ارباب هنر ای که انعام تو چون فضل تو بی پایانست
2 جان درازیّ امل از قلم کوته تست که ریاض کرم از گریۀ او خندانست
3 فیض انعام جز از کلک تو می نگشاید آن قلم نیست مگر نایژۀ احسانت
4 خود پدیدست ز لطف تو که جان هنرست که هنر پروری تو ز میان جانست
1 زهی بلند جنایی که سایۀ جاهت همیشه بر سر خورشید آسمان گردست
2 بروزگار تو مه شد بشب روی منسوب زهیبت تور رخش زان چو زعفران زردست
3 زآفتابش اگرچه هزار دلگرمیست بنزد خاطر تو صبحدم همان سردست
4 بر اندر دیدۀ منت سیل بر جهان و هنوز میان شادی و طبعم همان چنان گردست
1 ندانم چه افتاد مال ترا که چون خاطرت در پراکندگیست
2 به دیناری از وی صلت می کنی پدیدست کت آخر زندگسیت
1 سپهر مجد و کرم عزّدین یگانة دهر که دست و کلک ترا باقضا مساوقتست
2 شدست ماه نو اندر جهان مشارالیه از آنکه باسم اسب توش مطابقتست
3 بهرچه رای شریفت اشارتی فرمود سبیل چرخ در آن طاعت و موافقتست
4 چنان بیمن تو اضداد آشتی کردند که خوشدلی و هنر را بهم معانقتست
1 دی چو بشنیدم که کرد از ناگهان اسبت خطا شد دل من کوفته چون پهلویت زین ماجرا
2 از طریق سرزنش با اسب گفتم کز خری خواجه را از خود جدا کردی، خطا کردی چرا؟
3 اسب گفتا من برو از مادر او وز پدر مهربان تر نیستم آخر چه می گویی مرا؟
4 نه ز پشت انداخت او را در بترجایی پدر نه بگاه حمل مادر کرد بروی هم خطا
1 پناه و پشت مکارم خدایگان صدور که نور رای تو با صبح هم شکم بودست
2 کفایت توبه صحن وجود آوردست هزار گونه مصالح که در عدم بودست
3 فرو گرفت بیکباره صیت حشمت تو هر آنکجا که بر او جای یک قدم بودست
4 سپهر از بن دندان بجای آوردست اشارتی که ترا از سر قلم بودست
1 جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را
2 ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت مربّی آنچنان پیری، سزد چونین را
3 زقحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را
4 چو کلک نقشبند تو ، بصنعت دست بگشاید تو پنداری نهفتستی بلب در جان مانی را