1 ایا سرفرازی که خورشید پر دل که تندابرش چرخ او راست مرکب
2 ز بیم تو با تیغ گردد همه روز ز سهم تو در خاک غلتد همه شب
3 شوی پی سپر همچو چوب معلّم برت تیر چرخ ار نباشد مؤدّب
4 از آسیب قهر تو دریا مقعّر ز بار عطای تو گردون محدّب
1 زهی دیدار تو فال سعادت ترا می زبید آیین سیادت
2 همه اقبال تو توحید و سنّت همه افعال تو عدل و عبادت
3 سرای شرع را از تو عمارت بنای فضل را از تو اشادت
4 شب و روز تو مستغرق بخیرات گه و بیگاه تو علم و افادت
1 ای بزرگی که آستانۀ تو روز بازار زمرۀ فضلاست
2 نظمکی گفته ام طیبانه نه برآن سان که رسم و عادت ماست
3 گفته ام ای که نیم نکتۀ تو اند ساله ذخیرۀ حکماست
4 در اشارات تست هر قانون که دران ملک را نجات و شفاست
1 روز عیدست بده جام شراب وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
2 مغزم از بانگ دهل کوفته شد مرهمش نالۀ چنگست و رباب
3 مدّتی شد که دهان بربستم همچو غنچه زشراب و زکباب
4 وقت آنست که همچون نرگس بر نداریم سر از مستی و خواب
1 ای دل چو آگهی که فنا در پی بقاست این آرزو و آز دراز تو بر کجاست؟
2 برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟ چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
3 گاهت چو نرگس است همه چشم بر کلاه گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
4 در کار خیر، طبع تو چون سنگ ساکنست گندم چو دید سنگ توپ ران چو آسیاست
1 ای که نه شقّۀ چرخ اطلس بارگاهی ز سرا پردۀ تست
2 بهر شاگردی فرّاشات بسته جوزا کمر خدمت چست
3 ماهرویان پس پردۀ غیب کرده با نوک یراعت دل سست
4 پای چرخ آبله گشت از انجم چونکه با عزم تو همراهی جست
1 جانم ز درد چشم بجان آمد از عذاب یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
2 هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب
3 انسان عین گشت چو فرزند ناخلف بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
4 در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب
1 ای آفتاب ملک که تا دامن ابد بر تو مباد دست ، کسوف و زوال را
2 فرزانه قطب دین که ببوسند خاک تو خورشید و مه زیادتِ حسن و جمال را
3 ز انجا که جلوه گاه عروسان طبع تست بربسته اند منظر وهم و خیال را
4 لرزان چو شاخ بید برآرد سر از زمین گر هیبتت مثال دهد پور زال را
1 ای گفته جان جانها، روزی هزاربارت کز چشم زخم بادا، ایزد نگاهدارت
2 بر بوی آنکه یابد، تشریف دست بوست ای بس که چشم گردون، کردست انتظارت
3 آفاق ملک روشن، از رای دل فروزت پهلوی حرص فربه، از خامۀ نزارت
4 در بوستان شاهی، آن غنچۀ لطیفی کز یکدگر به آمد، پنهان و آشکارت
1 نوری از روزن اقبال درافتاد مرا که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا
2 ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا
3 وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا
4 نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا