1 یارب چه شد آن دلبر دل سخت مرا ننواخت به وصل این دل صد لخت مرا
2 سنگ ره وصل یار شد آخر کار این خواب گرانی که بود بخت مرا
1 بی کینه دلم به سینه از فضل خداست آئینه خاطرم نه محتاج جلاست
2 از هر که غباری به دلم جای گرفت چون گرد یتیمی گهر عین صفاست
1 ای سید عالم بده انعام مرا زیبای قبای صحت اندام مرا
2 خواهم کنی ای سید کونین به لطف شیرین از شربت صفا کام مرا
1 خوب است که زخم یار کاری نبود جز لذت درد امیدواری نبود
2 شمشیر توام کرد به یک زخم شهید با دولت تیز پایداری نبود
1 لاهور که دلبریش بسی عیار است از شوخی طبع با که و مه یار است
2 گر کنچنیش دست زد خلق بود عیبش نکنی طلای دست افشار است
1 فریاد و فغان ز جور نفس بی درد نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد
2 بر روی ز بس غبار خجلت دارم گردد چون رنگ بر رخم خیزد گرد
1 آید بوی یدالله از خاک بشر هر چند بود زجهل حالش ابتر
2 با آنکه برون آمده است از دریا بیرون نتواند آمد از آب گهر
1 وقتی گر بود همچو گوهر اشکم شد ز آتش دل کنون چون اخگر اشکم
2 زد قطره شب هجر ز بس در طلبت یک آبله گشت پای تا سر اشکم
1 خواهی دل روشن از چو مهر انور صیقل کنش از موجهٔ خوناب جگر
2 بر صاف دل اسرار خفی پنهان نیست خط از عینک جلی نماید بنظر
1 ز آغاز وجود خویشتن تا انجام هرگز نزدم در ره حق جویی گام
2 افسوس که پرکار صفت از غفلت دورم همه در لغزش پا گشت تمام