1 کم دیدن این چشم سیاهم بگداخت آزرم تو ترک کج کلاهم بگداخت
2 چون پرتو شمع بر زمین پهن شده است از شرم رخ تو تا نگاهم بگداخت
1 گر عاقل و دیوانه و گر زاهد و مست باید همه را رخت ز دنیا بر بست
2 بر دهر مبند دل که مانند حباب آماده نیستی است هر هست که هست
1 خود را هر کس ز راستیها آراست پیش ابنای دهر خار دلهاست
2 هر سفله که پشت و روی او نیست یکی در باغ زمانه میرزای رعناست
1 شاهنشاها کف تو بحرین عطاست تقوای تو زیب سلطنت نام خداست
2 زینت بخش صلاح باشد کرمت در دست تو سبحه چون گهر در دریا است
1 بی کینه دلم به سینه از فضل خداست آئینه خاطرم نه محتاج جلاست
2 از هر که غباری به دلم جای گرفت چون گرد یتیمی گهر عین صفاست
1 دنیاداری با علم به مردن عجب است فکر خواب و خیال خوردن عجب است
2 چون هست یقینت که سفر باید کرد اندیشهٔ زاد ره نکردن عجب است
1 این سرو قد تو گلبن امید است خال سیهت مردم چشم دید است
2 ابروی تو مصرع هلال عید است رخسار تو حسن مطلع خورشید است
1 هستی نخلی است مرتضایش ثمر است بیگانه ز حق هر که ازو بی خبر است
2 گردون بی او سریست خالی از مغز مغز این سر علی والاگهر است
1 لاهور که دلبریش بسی عیار است از شوخی طبع با که و مه یار است
2 گر کنچنیش دست زد خلق بود عیبش نکنی طلای دست افشار است
1 نیرنگ ز بس زلف گرهگیر تر است دام و دانه ز خویش زنجیرتر است
2 کی سیر ز جان شود بیک زخم دلم زین آب برنده ای که شمشیر تراست