1 بود به نور ریاضت همیشه دل روشن که از گداز تن است این چراغ را روغن
2 چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع نماند غیر رگ و استخوان مرا ز بدن
3 توان شنید ز آهم شمیم رخسارت چو آن نسیم که آرد به دشت رو ز چمن
4 چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سری چو بوی غنچه برآرم ز چاک پیراهن
1 تا تواند شد نشان تیر آن ابرو کمان حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان
2 تا توانی خامشی کن پیشه در بزم وجود فی المثل باشی چو ماهی گر ز سر تا پا زبان
3 سخت می ترسم دو دل گویند یکرنگان مرا کرده جا در سینه ام پیکان آن ابرو کمان
4 چون کنی تکلیف گلگشتم که نتوان ساختن گوشه گیران را جدا از خانهٔ خود چون کمان
1 چون فتد سودای طوفش در سر روحانیان مایه می بازد زمین از چرخ گرد کاروان
2 نیست غیر از گرد از جا رفتهٔ آن قافله این که می گویند اهل روزگارش آسمان
3 بی وجودش حکم حق جاری نشد گویا که بود مهر بر فرمان ایزد خاتم پیغمبران
4 شرع او باشد چون جان اندر نهاد روزگار حکم او مانند خون در جسم جاری در جهان
1 شد زبانم مدح سنج سرور دنیا و دین شافع محشر شه مردان امیرالمؤمنین
2 آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود از وجودش کرد بر خود آفرینش آفرین
3 آنکه شکل لابود تیغ دو سر را در کفش تا کند نفی شریک ذات رب العالمین
4 آنکه بر درگاه جاه او ز روی افتخار می نهد هر شام خورشید فلک سر بر زمین
1 گشودن می توانستی گره از کار اگر ناخن نبودی لاله سانم عقده ای در زیر هر ناخن
2 الم از خود رسد محنت پرستان را که همچون گل مرا پهلوی هر چاکی بروید در جگر ناخن
3 سر مویی گره از رشتهٔ تقدیر نگشاید چو ماه نو گر انگشت شود سر تا به سر ناخن
4 به امداد خسیسان کی برآید حاجت منعم که نتواند گشودن عقده از کار گهر ناخن
1 فشرده سایهٔ مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
2 به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
3 دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
4 ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
1 نوبهار دردم و داغت گل سودای من صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من
2 چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام من کجا و درد هجر او کجا ای وای من
3 لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من
4 بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من
1 بسکه شد لبریز مهر مصطفی اعضای من همچو گلبن غرق گل گردید سرتا پای من
2 ای بهارستان دین از سجدهٔ درگاه تست هشت جنت داغدار رشک هفت اعضای من
3 یاد خاک مرقدت تا سجده گاه دل شده هست نور جبههٔ صبح از شب یلدای من
4 گرد راهت توتیای چشم اهل بینش است نقش نعلین تو باشد دیدهٔ بینای من
1 ای فدای مرقد پاک تو سر تا پای من یا علی مولای من مولای من مولای من
2 مظهر گل فاتح خیبر امیرالمؤمنین بندگی قنبرش فخر من و آبای من
3 آب و رنگ زینت گلزار هستی تا شدند چون گل رعنا به گیتی سید و مولای من
4 کرد درک ذات پاک هر دو در یک آینه رای نعت آرای و طبع منقبت پیرای من
1 نیافت سوز من از چرب نرمیت تسکین فزاید آتش سودای شمع را تدهین
2 نهان به پردهٔ تمکین بود ترا شوخی به رنگ معنی برجسته در کلام متین
3 چو داغ لالهٔ نشکفته ام ز کثرت غم گره شد آه گلوسوز در دل خونین
4 دل ز یاد جمال تو زیب و زینت یافت قفس چنان که ز طاووس می شود رنگین