1 خوبی تن ز فیض جان باشد رونق خانه، میهمان باشد
2 قفل حیرت نهد نگه بر چشم دزد این خانه پاسبان باشد
3 پیکرم را گداخت سوز درون شمع راتب در استخوان باشد
4 هر که از خلق گوشه ای گیرد خانه بر دوش چون کمان باشد
1 به حمدالله زبان نکته سنجم گوهر افشان شد امیرالمومنین شاه ولایت را ثناخوان شد
2 زهی ذاتی که مداح است جبریلش چو پیغمبر زهی ذاتی که عقل اولش طفل دبستان شد
3 نفس از یاد او روشنگر آئینه دلها دم گرمم ز ذکر او چراغ افروز ایمان شد
4 نظر چون بر کمالش کردم از انبوهی حیرت نگه در دیده ام چون جوهر آئینه پنهان شد
1 اشکم نه بی تو از مژهٔ تر فرو چکد کز ابر تیره خرمن اخگر فروچکد
2 ز اجزای نوشداروی جان پرور منست آن می که از لب تو به ساغر فروچکد
3 اشک چکیده از مؤه را تشنهٔ غمت نو شد به ذوق آنکه مکرر فروچکد
4 شبها به یاد آن گل رخسار تا سحر اشکم ز کنج دیده معطر فروچکد
1 زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
2 هوای باغ جلوریز می برد دل را شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
3 به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
4 قدم زند چو تماشایی به صحن چمن کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
1 هزار شکر که سرمستم از شراب طهور بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
2 رساست مستی ام از جام همت سرشار سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
3 ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم به زخمهای درون بسته مرهم کافور
4 چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
1 ز همتم نبود احتیاج با گوهر که آبله است به کف چون صدف مرا گوهر
2 ز کاوش مژهٔ او فزود قدر دلم مگو که سفته چو شد افتد از بهار گوهر
3 دلم ز عقدهٔ ابروی ناز بگشاید که هست هم گره و هم گره گشا گوهر
4 به قطره های سرشکم مشابهت دارد از آن به چشمم می آید آشنا گوهر
1 ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
2 چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
3 شهید عشقم و مانند شمع درگیرد اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
4 همیشه از گره ابروش هراسانم فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
1 شده است چشم تو همدست زلف در تسخیر دو حلقهٔ دگر افزوده ای بر این زنجیر
2 ز صحن باغ برون آمدی قبا گلگون چو خار رنگ گلت گشته است دامنگیر
3 طبیعتت بهوای بهار می ماند هزار گونه بیابد به هر نفس تغییر
4 چه الفت است که هرگز جدا نمی گردد دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجیر
1 بی خرد را نبود بهره ز ارباب هنر قیمت رشته به بالا نرود از گوهر
2 روزی ام بسکه به سختی رسد از گردش چرخ استخوان شد به گلو قطرهٔ آبم چو گهر
3 شاید از مخمصهٔ حادثه بتوانی جست گر توانی شدن از چنبر افلاک بدر
4 کی به جام هوست صفا تمنا ریزد شیشهٔ چرخ که پر درد بود تا به کمر