1 ز دامنی که دم صبح بر جهان افشاند جهان فیض بر این تیره خاکدان افشاند
2 رعونت قد او دید شعله وز شرار نثار رهگذرش خرده های جان افشاند
3 شد آتشم ز سر آستین چو شمع بلند سرشک گرم ز بس دیده ام بر آن افشاند
4 به غیر لخت دل و پارهٔ جگر نبود اگر گلی به سر تربتم توان افشاند
1 تن داد هر آن کو زغمت سوز و الم را چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را
2 هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی رعنائی رفتار تو طاووس ارم را
3 من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش ای ناله درین بزم سپردم به تو دم را
4 از نالهٔ پرسوز خموشان تو آید چون گل کند از پرده دری گوش اصم را
1 رنگین شده سرتاسر عالم ز بهار است تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
2 آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین چون معنی پیچیده که در خط غبار است
3 بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار در کاغذ آتش زده مانند شرار است
4 هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت آبستن باران چو رگ ابر بهار است
1 مرا چه حد ثنا لااله الا الله کجا من و تو کجا لااله الا الله
2 تو آن یگانهٔ پاکی که هستی تو بود بری ز چون و چرا لااله الا الله
3 تویی که ذکر ملائک زشوق بندگیت بود صباح و مسا لااله الا الله
4 توئی که در صفت کبریات باشد لال زبان شاه و گدا لااله الا الله
1 ز همتم نبود احتیاج با گوهر که آبله است به کف چون صدف مرا گوهر
2 ز کاوش مژهٔ او فزود قدر دلم مگو که سفته چو شد افتد از بهار گوهر
3 دلم ز عقدهٔ ابروی ناز بگشاید که هست هم گره و هم گره گشا گوهر
4 به قطره های سرشکم مشابهت دارد از آن به چشمم می آید آشنا گوهر
1 شده است چشم تو همدست زلف در تسخیر دو حلقهٔ دگر افزوده ای بر این زنجیر
2 ز صحن باغ برون آمدی قبا گلگون چو خار رنگ گلت گشته است دامنگیر
3 طبیعتت بهوای بهار می ماند هزار گونه بیابد به هر نفس تغییر
4 چه الفت است که هرگز جدا نمی گردد دلم ز زلف تو مانند دانه از زنمجیر
1 بود به نور ریاضت همیشه دل روشن که از گداز تن است این چراغ را روغن
2 چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع نماند غیر رگ و استخوان مرا ز بدن
3 توان شنید ز آهم شمیم رخسارت چو آن نسیم که آرد به دشت رو ز چمن
4 چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سری چو بوی غنچه برآرم ز چاک پیراهن
1 به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم
2 شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم
3 خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر برون پاشید یک یک راز دل از بسکه لرزیدم
4 زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا زلطفش گفتم و صد پیرهن چون غنچه بالیدم
1 ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
2 چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
3 شهید عشقم و مانند شمع درگیرد اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
4 همیشه از گره ابروش هراسانم فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
1 زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
2 هوای باغ جلوریز می برد دل را شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
3 به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
4 قدم زند چو تماشایی به صحن چمن کند چو باد بهاری به روی گل رفتار