1 تا تواند شد نشان تیر آن ابرو کمان حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان
2 تا توانی خامشی کن پیشه در بزم وجود فی المثل باشی چو ماهی گر ز سر تا پا زبان
3 سخت می ترسم دو دل گویند یکرنگان مرا کرده جا در سینه ام پیکان آن ابرو کمان
4 چون کنی تکلیف گلگشتم که نتوان ساختن گوشه گیران را جدا از خانهٔ خود چون کمان
1 ندیدم خویش را تا جلوهٔ حسن ترا دیدم گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم
2 هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم
3 به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم شدم یک قطرهٔ خون و چو اشک از دیده پاشیدم
4 به ذوق شاهد یادت که حسنش باد روز افزون درون خلوت دل چون نفس خود را بدزدیدم
1 چو خاستی پی رفتن زجا، کدام زمین که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟
2 به پیش هر که رود روی تازه ای دارد کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین
3 وصال دختر رز جستن است دور از عقل که هست نقد خرد این عجوزه را کابین
4 تردد است مرا در حرام بودن او فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین
1 شده است بسکه گزیدم ز زشتی اعمال چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
2 نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم که هست رشتهٔ پایش درازی آمال
3 اگرچه در قفس غم بریخت بال و پرم نمی شود ز هواهای نفس فارغ بال
4 ز آه طرح زمین افکنم بهروی هوای نشسته بسکه به روی دلم غبار ملال
1 هزار شکر که سرمستم از شراب طهور بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
2 رساست مستی ام از جام همت سرشار سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
3 ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم به زخمهای درون بسته مرهم کافور
4 چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
1 شد زبانم مدح سنج سرور دنیا و دین شافع محشر شه مردان امیرالمؤمنین
2 آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود از وجودش کرد بر خود آفرینش آفرین
3 آنکه شکل لابود تیغ دو سر را در کفش تا کند نفی شریک ذات رب العالمین
4 آنکه بر درگاه جاه او ز روی افتخار می نهد هر شام خورشید فلک سر بر زمین
1 اشکم نه بی تو از مژهٔ تر فرو چکد کز ابر تیره خرمن اخگر فروچکد
2 ز اجزای نوشداروی جان پرور منست آن می که از لب تو به ساغر فروچکد
3 اشک چکیده از مؤه را تشنهٔ غمت نو شد به ذوق آنکه مکرر فروچکد
4 شبها به یاد آن گل رخسار تا سحر اشکم ز کنج دیده معطر فروچکد
1 فشرده سایهٔ مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
2 به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
3 دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
4 ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
1 بی خرد را نبود بهره ز ارباب هنر قیمت رشته به بالا نرود از گوهر
2 روزی ام بسکه به سختی رسد از گردش چرخ استخوان شد به گلو قطرهٔ آبم چو گهر
3 شاید از مخمصهٔ حادثه بتوانی جست گر توانی شدن از چنبر افلاک بدر
4 کی به جام هوست صفا تمنا ریزد شیشهٔ چرخ که پر درد بود تا به کمر
1 در برم حیرت روی تو ز بس دارد تنگ مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ
2 در خیال تو چو آهم پر پرواز گشود ریخت بر روی هوا گردهٔ تصویر فرنگ
3 در بلا بودنت از بیم بلا به باشد شیشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ
4 آشنایی مکن ای موج به بحری که منم مأمنی نیست درین ورطه به جز کان نهنگ