1 در فصل دی شده است به زور سنان برف روی زمین مسخر صاحبقران برف
2 چون اخگری که در تل خاکستری بود مهر منیر گم شده اندر میان برف
3 بارد بدان مثابه که گویی مگر توان بر بام چرخ بر شدن از ریسمان برف
4 آتش به اضطراب فتد در نهاد سنگ خارا شکاف آمده از بس سنان برف
1 فصل آن شد که بی سیر جهان پیرفلک پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
2 هر طرف از پی آرامش سلطان بهار افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
3 دامن کوه کشد ابر بهاران از آب کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
4 مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
1 چون بلرزند ز بیعت چه زمین و چه فلک گردد از ماه جدا نور و ز ماهی پولک
2 پیش پیش جلوی قدر تو زیبد ز فلک شاطر مهر کشد خدنگ جهان گرد یدک
3 نیست مانندتری جز تو رسول الله را هست از ذات تو اوصاف پیمبر مدرک
4 هیبت قهر تو گر لرزه به گردون فکند چون عرق ریزد از افلاک کواکب یک یک
1 در برم حیرت روی تو ز بس دارد تنگ مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ
2 در خیال تو چو آهم پر پرواز گشود ریخت بر روی هوا گردهٔ تصویر فرنگ
3 در بلا بودنت از بیم بلا به باشد شیشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ
4 آشنایی مکن ای موج به بحری که منم مأمنی نیست درین ورطه به جز کان نهنگ
1 شده است بسکه گزیدم ز زشتی اعمال چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
2 نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم که هست رشتهٔ پایش درازی آمال
3 اگرچه در قفس غم بریخت بال و پرم نمی شود ز هواهای نفس فارغ بال
4 ز آه طرح زمین افکنم بهروی هوای نشسته بسکه به روی دلم غبار ملال
1 راز پنهان غنچه را کرد از لب اظهار گل از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
2 صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
3 چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
4 از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
1 ای ترا پروانه شد بر آتش رخسار گل بال افشان بر گل روی تو بلبل وار گل
2 تا سحر از غنچه در فکر دهان تنگ تست سر به زانوی خموشی با دل افکار گل
3 هر که شد روی تو شمع محفل اندیشه اش ریخت در جیب و کنار از دیدهٔ خونبار گل
4 می نماید عارضت از حلقهٔ زلف سیاه داده از فیض هوا یا شاخ سنبل بار گل
1 ندیدم خویش را تا جلوهٔ حسن ترا دیدم گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم
2 هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم
3 به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم شدم یک قطرهٔ خون و چو اشک از دیده پاشیدم
4 به ذوق شاهد یادت که حسنش باد روز افزون درون خلوت دل چون نفس خود را بدزدیدم
1 «هر کس ز فلک به فضل فایق باشد شاید که به بندگیش لایق باشد
2 بر عرش برین مبارکش باد خرام آنکس که چو من غلام صادق باشد»
1 به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم
2 شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم
3 خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر برون پاشید یک یک راز دل از بسکه لرزیدم
4 زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا زلطفش گفتم و صد پیرهن چون غنچه بالیدم