1 آن کسوت نازک که بر اندام تو بار است چون نکهت گل دست در آغوش بهار است
2 نبود چو حبابش هوس صدر نشینی آن پاک گهر را که خبر از ته کار است
3 کس ره نبرد حال سیه روز غمت را در خویش نهان گشته به رنگ شب تار است
4 از آتش عشق تو برون آمده بیغش بر سینه زر داغ توام پاک عیار است
1 خوبی تن ز فیض جان باشد رونق خانه، میهمان باشد
2 قفل حیرت نهد نگه بر چشم دزد این خانه پاسبان باشد
3 پیکرم را گداخت سوز درون شمع راتب در استخوان باشد
4 هر که از خلق گوشه ای گیرد خانه بر دوش چون کمان باشد
1 همچو بوی غنچهٔ بگزینی شبی کز انزوا میروی از حرص پیش از صبح دنبال مسا
2 رشتهٔ طول امل پابند سعیت کی شود همچو سوزن در ره همت بیفشاری چو پا
3 هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا
4 نیست همچون مرغ حق گویا دلت را آگهی گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا
1 به حمدالله زبان نکته سنجم گوهر افشان شد امیرالمومنین شاه ولایت را ثناخوان شد
2 زهی ذاتی که مداح است جبریلش چو پیغمبر زهی ذاتی که عقل اولش طفل دبستان شد
3 نفس از یاد او روشنگر آئینه دلها دم گرمم ز ذکر او چراغ افروز ایمان شد
4 نظر چون بر کمالش کردم از انبوهی حیرت نگه در دیده ام چون جوهر آئینه پنهان شد
1 در بلند و پست دنیای اسیر انقلاب زورق عمرت تباهی گشته در موج سراب
2 هر که سر بر کرد از پیراهن صدق و صفا می کشد آفاق را زیر نگین، چون آفتاب
3 هر که از اهل جهان خیری به خود بسپرده است تا بود، فارغ بود و اندیشهٔ روز حساب
4 غیر وصف همنشینانم نباشد پیشه ای گرچه خاموشم به رنگ نقطه های انتخاب
1 اشکم نه بی تو از مژهٔ تر فرو چکد کز ابر تیره خرمن اخگر فروچکد
2 ز اجزای نوشداروی جان پرور منست آن می که از لب تو به ساغر فروچکد
3 اشک چکیده از مؤه را تشنهٔ غمت نو شد به ذوق آنکه مکرر فروچکد
4 شبها به یاد آن گل رخسار تا سحر اشکم ز کنج دیده معطر فروچکد
1 کسی ندیده ندامت ز تارک دنیا گزیدنی نبود پشت دست استغنا
2 چو دل شکفته شود لب به خنده می آید نهان چو غنچه بود برگ عیش در دل ما
3 نسیم باغ ازان می برد زجا که مراست به رنگ مرغ سحر بال و پر ز موج هوا
4 چه مایه فیض که عالم ز نور صبح اندوخت مدار دست ز ارباب صدق و اهل صفا
1 چون لخت جگر بر مژهٔ عاشق زار است هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
2 غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
3 همچون نگه نرگس مخمور نکویان آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
4 چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا بیتابی حیران تو دایم به قرار است
1 آه تا کی طاقت آرد درد حرمان ترا آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا
2 محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها
3 زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
4 می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا
1 اکنون که ز پیریم به عینک سر و کار است پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
2 در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب دودی است که آمیخته با مشت شرار است
3 در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
4 دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است