1 همچو بوی غنچهٔ بگزینی شبی کز انزوا میروی از حرص پیش از صبح دنبال مسا
2 رشتهٔ طول امل پابند سعیت کی شود همچو سوزن در ره همت بیفشاری چو پا
3 هر که حق را خواند رزاق و ز مردم خواست رزق قول و فعلش چون زبان و دل بود از هم جدا
4 نیست همچون مرغ حق گویا دلت را آگهی گرچه باشد بر زبانت دمبدم نام خدا
1 آه تا کی طاقت آرد درد حرمان ترا آسمان دور و زمین سخت و فغانم نارسا
2 محتسب ناحق چه ریزی خون عشرت را به خاک در چنین فصلی که دارد چیدن گل خونبها
3 زلف مشکین از بناگوشت به پشت پا رسید آه چون نازل شود از عالم بالا بلا
4 می نماید پیش رخسارت رگ ابر سفید بر جبین خود کنی خورشید محلول از طلا
1 کسی ندیده ندامت ز تارک دنیا گزیدنی نبود پشت دست استغنا
2 چو دل شکفته شود لب به خنده می آید نهان چو غنچه بود برگ عیش در دل ما
3 نسیم باغ ازان می برد زجا که مراست به رنگ مرغ سحر بال و پر ز موج هوا
4 چه مایه فیض که عالم ز نور صبح اندوخت مدار دست ز ارباب صدق و اهل صفا
1 تن داد هر آن کو زغمت سوز و الم را چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را
2 هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی رعنائی رفتار تو طاووس ارم را
3 من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش ای ناله درین بزم سپردم به تو دم را
4 از نالهٔ پرسوز خموشان تو آید چون گل کند از پرده دری گوش اصم را
1 در بلند و پست دنیای اسیر انقلاب زورق عمرت تباهی گشته در موج سراب
2 هر که سر بر کرد از پیراهن صدق و صفا می کشد آفاق را زیر نگین، چون آفتاب
3 هر که از اهل جهان خیری به خود بسپرده است تا بود، فارغ بود و اندیشهٔ روز حساب
4 غیر وصف همنشینانم نباشد پیشه ای گرچه خاموشم به رنگ نقطه های انتخاب
1 اکنون که ز پیریم به عینک سر و کار است پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است
2 در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب دودی است که آمیخته با مشت شرار است
3 در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد هر موج درین بحر پر آشوب کنار است
4 دارند همه ذکر تو در پردهٔ خاصی گر نالهٔ قمری است و گر صوت هزار است
1 آن کسوت نازک که بر اندام تو بار است چون نکهت گل دست در آغوش بهار است
2 نبود چو حبابش هوس صدر نشینی آن پاک گهر را که خبر از ته کار است
3 کس ره نبرد حال سیه روز غمت را در خویش نهان گشته به رنگ شب تار است
4 از آتش عشق تو برون آمده بیغش بر سینه زر داغ توام پاک عیار است
1 رنگین شده سرتاسر عالم ز بهار است تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
2 آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین چون معنی پیچیده که در خط غبار است
3 بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار در کاغذ آتش زده مانند شرار است
4 هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت آبستن باران چو رگ ابر بهار است
1 چون لخت جگر بر مژهٔ عاشق زار است هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
2 غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
3 همچون نگه نرگس مخمور نکویان آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
4 چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا بیتابی حیران تو دایم به قرار است
1 ز دامنی که دم صبح بر جهان افشاند جهان فیض بر این تیره خاکدان افشاند
2 رعونت قد او دید شعله وز شرار نثار رهگذرش خرده های جان افشاند
3 شد آتشم ز سر آستین چو شمع بلند سرشک گرم ز بس دیده ام بر آن افشاند
4 به غیر لخت دل و پارهٔ جگر نبود اگر گلی به سر تربتم توان افشاند