1 جهان را محتسب، چندی به کام می پرستان کن! ز می خمخانه ها را رشک کهسار بدخشان کن!
2 ز قید بوریا هم درد اگر داری مجرد شو سموم آه را آتش فروز این نیستان کن
3 خرامت را بود کیفیت گردیدن ساغر زمین و آسمان را از شراب جلوه مستان کن
4 اگر از بهر ما نبود، برای خود، خودآرا شو! ز عکست عالم آیینه را رشک گلستان کن
1 رسته از قید مذاهب دست در مولا زدیم راه ها مسدود چون دیدیم بر دریا زدیم
2 قابل یک چشم دیدن هم نبود این خاکدان چشمکی از دور همچون برق بر دنیا زدیم
3 دست سعی ما نشد هرگز به ساحل آشنا هر قدر در بحر غم چون موج دست و پا زدیم
4 گشته دورانی که از لخت دلم خواهد کباب با کسی کز گر مخویی روز و شب صهبا زدیم
1 بی تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم یک دهن خنده نشانیده به خون تا کمرم
2 بزم رقص تو ز بس حیرت نظاره فزود گرم گردش شده گرداب صفت چشم ترم
3 غنچه سانم همه تن دل به تمنای غمت چون گل از لذت دردت همه لخت جگرم
4 پی بمقصد نبرم تا نگشاید دل تنگ مانده در عقدهٔ دل غنچه صفت بال و پرم
1 بی تو از بس گرد غم بر چهرهٔ دل داشتیم در کنار اشک حسرت مهرهٔ گل داشتیم
2 چون ز خود رفتیم در راه طلب همچون حباب گام اول پای در دامان منزل داشتیم
3 یاد ایامی که چون از کوی جانان می شدیم چشم بر در، پای در گل، دست بر دل داشتیم
4 یک نفس دل بر ما غافل از دنیا نبود این فلاطون را عبث در فکر باطل داشتیم
1 بیخطا از بس رساند زخم بر بالای زخم تیر او انگشت زنهاری است در لبهای زخم
2 شکوهای از دستبرد خنجر او کرده است مینهد مهر خموشی بخیه بر لبهای زخم
3 بیدلان را نیست تاب مرهم تیغ نگاه جامهٔ گلگون خون زیباست بر بالای زخم
1 در کدورت خون شدم از خویش شادان آمدم جسم رفتم در غم او از خود و جان آمدم
2 همچو آب جو که در گل می نماید خویش را گرچه گشتم پای تا سر گریه، خندان آمدم
3 با تن زار از پی آن یوسف مصر جمال همچو گرد کاروان افتان و خیزان آمدم
4 کی اسیر عشق را بی بهره دارد فیض حسن گل ستان گشتم ز بس زانرو گلستان آمدم
1 به شهربند تعلق دمی قرار ندارم سر مصاحبت اهل این دیار ندارم
2 دماغ دیدن اغیار و جور یار ندارم منم که با بد و نیک زمانه کار ندارم
3 مربی ام بود آب و هوای مملکت عشق چو نخل عشق بجز شعله برگ و بار ندارم
4 زنی گرم سرپایی به دامن تو زنم دست اگرچه خاک رهم، طبع برد بار ندارم
1 شد خیال رویش از بس آشنای چشم من صفحهٔ تصویر گشته پرده های چشم من
2 حسن معنی بنگرم با دیدهٔ دل، زانکه هست چشم بیتابی چو عینک در قفای چشم من
3 بر سر راه تو چون نقش قدم افتاده ام ای غبار رهگذارت توتیای چشم من
4 من که و نظارهٔ روی سیه چشمان کجا؟ آنچه اکنون بیند از هجران سزای چشم من
1 مرا بس بود روز دیوان عام نبی و وصی نبی والسلام
2 دو ابروی او کرده جا در دلم که دیده دو شمشیر در یک نیام
3 دل از صحبت همگنانم رمید ز عرض کمال و ز طول کلام
4 به دوری که من گشته ام باده نوش دهن باز مانده ز خمیازهٔ جام
1 سبز در خون جگر شد ریشهٔ اندیشه ام ناخن شیر است برگ بیشهٔ اندیشه ام
2 می کند تا دامن گردون ترشح خون دل بشکند از سنگ غم چون شیشهٔ اندیشه ام
3 در تصور درنیاید مردم آزاری مرا خاطر آزردن نباشد پیشهٔ اندیشه ام
4 جز خیال او ندارد در خیالم هیچ راه غیر او نگذشته در اندیشهٔ اندیشه ام