1 خیال ساغر چشم تو کرده مدهوشم نگاه ناز به دوش برده از هوشم
2 اسیر عشق توام لب به ناله نگشایم چو غنچه در بغلم آتش است و خاموشم
3 به روی کار خود از گریه می دهم آبی بهار عنبرم از اشک خویش در جوشم
4 هرگز نشد به ساغر می آشنا لبم چون جام گل ز خون دل خود لبالم
1 ما منت مرهم به جراحت نپسندیم بر زخم جگر سوختهٔ داغ تو بندیم
2 چون غنچه بود خرمی ما ز غم عشق تا دل به ره دوست نبازیم، نخندیم
3 سوزیم گه دیدن اغیار به رویت در دفع گزند نظر بد چو سپندیم
4 ماییم که با دیدهٔ دایم نظرباز از حلقهٔ بگوشان خم زلف کمندیم
1 زخنده ساغر بر لب رسیده ای دارم زگریه بادهٔ ناب چکیده ای دارم
2 گل بهشت قناعت بود سرافرازی چو کوه، پای به دامن کشیده ای دارم
3 هوای باغ و سر گلشنم چو بلبل نیست دل به کنج قفس آرمیده ای دارم
4 به کام من بود امروز لعل تو خط یار هزار شکر شراب رسیده ای دارم
1 چنان ز زشتی کردار خود خجل شده ام که غرق آب و عرق گشته مشت گل شده ام
2 چنان به خویش فرو رفته ام که پنداری چو غنچه گوی گریبان چاک دل شده ام
1 امروز چون توان به مدارا گریستن باید چو ابر دجله و دریا گریستن
2 در ماتم حسین علی گر نریزی اشک بر حال خویش گریه کن از ناگریستن
3 کارم در این غم است چو شمع سر مزار دوری ز خلق جستن و تنها گریستن
4 چون دام ماهی از همه تن چشم تر شوی خواهی به مدعای دل ما گریستن
1 ساعد او می زند بر شمع کافور آستین دست حسنش می فشاند بر رخ حور آستین
2 بسکه روشن گشته بر دستم چراغ داغ عشق شد بسان پردهٔ فانوس پرنور آستین
3 می شود چون صبح روشن از فراغ روی او بر چراغ مرده افشاند گر از دور آستین
4 از لباس ظاهری یک ذره ای باطن بگیر! دست تا موجود باشد نیست منظور آستین
1 تو و مستی و ناز و عشوه و مغرور خود بودن من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
2 من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
3 به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
4 اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
1 دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن چراغ طور عرفان را نباشد بیم افسردن
2 رمیدن باعث الفت شود روشن روانان را که موج آغوش بگشاید ز هر پهلو تهی کردن
3 بود دایم دلش ز اندیشهٔ روز حساب ایمن شعار هر که باشد در جهان بر خویش نسپردن
4 ز بس هر ذره ام را شوق استقبال او باشد چو شمعم داغ دل از جای خیزد یک سر و گردن
1 ز بس بالد نگه از دیدنت در چشم حیرانم نیاید چون پر ناوک بهم صفهای مژگانم
2 چه شد درهم شکست ار بار عصیان استخوانم را گزم تا از ندامت لب سراپا عقد دندانم
3 مرا کی باز دارد تنگی میدان ز بیتابی میان بیضهٔ فولاد چون جوهر پر افشانم
4 چنان برداشت عشق از پیش چشمم عیب رسوایی که باشد عشق شیشهٔ ناموس زیب طاق نسیانم
1 شب پا نهد چو مست می ناب بر زمین ریزد ز نقش پا گل مهتاب بر زمین
2 پر گرد کلفت است ز بس سینه، می رود اشک از دلم به دیده چو سیلاب بر زمین
3 بحریست موجزن سر کویش ز بس افتاد بر روی یکدگر دل بیتاب بر زمین
4 جویا ز سیل کوه بدخشان فزون بود ریزد دلم ز دیده چو خوناب بر زمین