1 تا مرا شد با تو ای گل پیرهن دلبستگی هست همچون غنچه ام با خویشتن دلبستگی
2 سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز برنتابد سرو آن نازک بدن دلبستگی
3 هر زمینی کاید از وی بوی جانان خلد ماست نیست همچون غنچه ما را با چمن دلبستگی
4 من چرا واله نباشم پیش تنگ شیرین او که خود چون غنچه دارد با دهن دلبستگی
1 خود را چو زخود جدا بیابی شاید که نشان ما بیابی
2 می ریختی و سبو شکستی ای محتسب از خدا بیابی
3 بینی چون قد جامه زیبش پیراهن خود قبا بیابی
4 در کشور فقر باش جمشید تا جام جهان نما بیابی
1 تا که تو بر خویشتن سوار نباشی غازی میدان کارزار نباشی
2 از تو توان داشت چشم مهر و مروت گر تو ز ابنای روزگار نباشی
3 کی رسدت ز آفتاب عشق نصیبی تا چو مه یک شبه نزار نباشی
4 بر تو غم روزگار دست نیابد تا که تو پابند اعتبار نباشی
1 این چه بیداد است ای شمشاد قامت میکنی در شکرخندی نهان شور قیامت میکنی
2 جام بیمهریت بادا سرنگون زاهد چو چرخ بادهنوشان محبت را ملامت میکنی
3 در چنین فصلی که بوی گل به دامان هواست گر رسانی ساقیا جامی کرامت میکنی
1 از هر که گشت محو تو مستور نیستی وز هر که بست دل برخت دور نیستی
2 باشد نقاب روی تو شرم نگاه ما چون گشت دیده محو تو مستور نیستی
3 ضبط نگه ز روی نکو عین ابلهی است بگشای دیده زاهد اگر کور نیستی
1 در دلم از گریه دایم سخت تر گردد گره می شود محکم تر از اول چو تر گردد گره
2 کارها از خوردن غم بیشتر افتد به بند هر قدر بر خویش پیچد بسته تر گردد گره
1 رفتیم ز بس با دل پر شور در این راه شد نقش قدم خانهٔ زنبور در این راه
2 در گام نخستین ز سلیمان گذرد پیش گر عشق ببندد کمر مور در این راه
3 در عشق تو با لشکر غم هر که ز خود رفت از فیض شکست آمده منصور در این راه
4 تا جان ندهی راه به مقصد نتوان برد فرهاد از این ره شده دستور در این راه
1 کردم از لخت جگر طرح زبان تازه ای ریختم از خون دل رنگ بیان تازه ای
2 تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام این تن نو خواهد از لطف تو جان تازه ای
3 قصهٔ فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است سرگذشت ماست زین پس داستان تازه ای
4 ماند از بس داغ او در سینه صاحبخانه شد هست چشم دل به راه میهمان تازه ای
1 باز از تغافلی صف پیمان شکسته ای طرف کلاه ناز بسامان شکسته ای
2 صد دشنهٔ به زهر بلا آب داده را در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
3 از آشناییم لب افسوس می گزی با ما نمک نخورده نمکدان شکسته ای
1 الهی در ره فقرم شکوه پادشاهی ده سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
2 بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
3 زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
4 چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده