1 خیال تندخویی با دلم سر میکند بازی که از شوخی به جای گل به اخگر میکند بازی
2 ز غیرت فوج فوج رنگ در پرواز اندازم اگر دانم که گاهی با کبوتر میکند بازی
3 ز بیم غیر اشکم در دل صد پاره میغلتد چو آن طفلی که با اوراق ابتر میکند بازی
4 چه دلها خون کند چشمش ز هر مژگان به هم سودن حریفان ترک بدمستی به خنجر میکند بازی
1 ز اشک آخر به دل فیضی رسد آهسته آهسته چو آب جو که در گلها دود آهسته آهسته
2 ز بس افشرده پا سنگینی غم بر دل تنگم به رنگ سرو، آهم قد کشد آهسته آهسته
1 چون بی تو چارهٔ دل محزون کند کسی خون می چکد ز قطع نظر چون کند کسی
2 تا کی به یاد لعل لبی شام تا سحر دل در فشار پنجهٔ غم خون کند کسی
3 تا چند بی تو پنجهٔ مژگان خویش را مرجان صفت ز اشک جگرگون کند کسی
4 سرخوش شود زبوی می «لی مع اللهی» خود را دمی ز خویش چو بیرون کند کسی
1 به ششدر کار خود از شش جهت انداختی رفتی دلت را مهرهٔ بازیچه کردی باختی رفتی
2 کی از تعمیر میشد چاره احوال خرابت را به یک پیمانه از نو خویشتن را ساختی رفتی
3 زدی در مستی امشب صد دهن تر خنده بر گلشن به یک دشنام خشکم زان دو لب ننواختی رفتی
4 گداز دل چو خس برداشت از جا جسم زارت را به بحر بیکرانی خویش را انداختی رفتی
1 اگر از دیدن عیب خلایق چشم میپوشی همانا در پی کتمان عیب خویش میکوشی
2 عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد تو ظالم فسق را از دیدهٔ مردم نمیپوشی
3 چو آب جو که گل در خور کشد آهسته آهسته روانبخش تو گردد می به همواری اگر نوشی
4 ز می چون اینقدر اظهارت نفرت میکنی زاهد نظر بر هوشهای ناقص ما باز خاموشی
1 چه خواهد شد دمی با غنچه همآواز اگر باشی ز خاموشی به افلاطون دل، دمساز اگر باشی
2 توان در عالم دل داد، داد خودنماییها نهان همچون اثر در پردهٔ آواز اگر باشی
3 دلت پا تا به سر گوش نصیحت آرزو گردد چو گل در فکر انجام خود از آغاز اگر باشی
4 قماش گفتگویت میشود رنگی برون آرد به خوناب جگر جویا سخنپرداز اگر باشی
1 کو بهاران تا برآید از کمین ابرسیاه این قلمرو را کشد زیر نگین ابرسیاه
2 تخم حسرت ریزد از هر اشک مژگان ترم گویی از دریای دل برخاست این ابرسیاه
3 مایه بر می دارد از خاک سرشک آلوده ام سینه می مالد از آنرو بر زمین ابرسیاه
4 هر نفس می ریزد زمژگان ترم سیل سرشک دارد آری گریه را در آستین ابرسیاه
1 زان چشم مست کار صبوحی کند نگاه در هر رگم چو شمع از آن می دود نگاه
2 همچون شکست شیشه صدا می شود بلند در بزم می چو بر نگهی برخورد نگاه
3 خواهم که بینمش ولی از دور باش حسن مانند شمع بزم به چشمم تپد نگاه
4 حقت به جانب است که نظاره دشمنی دشنام دادنی بود افزون ز حد نگاه
1 نهانی در حجاب زندگانی برون آی از نقاب زندگانی
2 به قید جسم تا هستی گرفتار گل آلوده است آب زندگانی
3 سوادنامه جز زیر و زبر نیست گذشتم بر کتاب زندگانی
4 نفس را آمد و رفت پیاپی بود موج سراب زندگانی
1 زاهد از خشکی است کز مینا کند پهلو تهی ساحل لب تشنه از دریا کند پهلو تهی
2 از نسیم حرف سرد این نصیحت پیشگان شمع بزم ما مباد از ما کند پهلو تهی
3 شهرتش چون قاف بر اطراف عالم می دود همچو عنقا آنکه از دنیا کند پهلو تهی
4 در هراسند اهل دل از صحبت دیوانگان بحر از سیلاب از آن جویا کند پهلو تهی