1 اگر تن را نه در اول ز بالیدن نگهداری چو ماه آخر چسان از رنج کاهیدن نگهداری
2 خزان پیریت گردد بهار نوجوانیها چو پای سرو خود را گر ز لغزیدن نگهداری
3 تلاش منصب بیداری دل در دل شب کن چه حاصل دیده ات را گر ز خوابیدن نگهداری
4 چه گل ها خوبخود ریزد به دامان تمنایت دمی دست هوس را گر ز گل چیدن نگهداری
1 سال سال از من نمی رسی چه جای ماه ماه داد داد از درد حرمان وز تغافل آه آه
2 جسم زارم همچو نبض خسته آید در تپش گر به این شوخی خرامی بر مزارم گاه گاه
3 مد آهم بسکه بر گردون رود شبهای هجر اطلس گردون نماید در نظرها گاه گاه
4 تا قد طوبی نژادش گلشن آرا گشته است گل بر اندام صنوبر چون بخندد قاه قاه
1 می افزود چراغ زندگانی بود آبی به باغ زندگانی
2 گل داغ پشیمانی نچینند سیه کاران ز باغ زندگانی
3 بنوش آب حیات باده چون خضر اگر داری دماغ زندگانی
4 بیفکن جام از کف پیش از آن دم که پر گردد ایاغ زندگانی
1 از رعونت تا به کی سرو پا در گل شوی غنچه شو یک چند تا خلوت نشین دل شوی
2 با هواها برنمی آیی به نیروی جنون وای بر روزی که دور از حاضران عاقل شوی
3 می گشاید شش جهت بر سروت آغوش امید اینچنین کز جوش مستی هر طرف مایل شوی
4 اینقدرها هم گرفتار تن خاکی مباش جان من ترسم خدا ناکرده خر در گل شوی
1 از برم دل می برد هر دم به رنگ تازه ای دلبر نازک نهالی، شوخ و شنگ تازه ای
2 تازجوش بولهوس رنگش با باد شرم رفت ریخت بر روی هوا طرح فرنگ تازه ای
3 ترک چشم مست او در هر مژه بر هم زدن با دل عشاق ریزد رنگ جنگ تازه ای
4 ترک چشم او ز هر مژگان بهم سودن بریخت بر دل غمدیده یک ترکش خدنگ تازه ای
1 چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
2 ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
3 گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم تو تا کی خیره سرای مدعی چون نیشتر باشی
4 شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آید ز برق ناله جویا آفت کوه و کمر باشی
1 اگر محاسبه روز حشر در نظر آری در این دو روزه حیات اینقدر به خود نسپاری
1 کی کنم سودا به نقد جان و دل کالای آه نیست غیر از صورت او نقش بر دیبای آه
2 دردها را نیست با درد فراقت نسبتی کی نفس در تنگنای سینه گیرد جای آه
3 دیده است این بر رخم یابی تو مانند حباب قطرهٔ اشکی بخود بالیده از بالای آه
4 بی توام در تنگنای سینه شور محشر است از فغان درد داد و اشک و واویلای آه
1 مستغنی از می آیم ز جان نگاه او ما را بس است کاسهٔ چشم سیاه او
2 ارباب جستجوی، به راهش سپرده اند آن را که نیست دیدهٔ بینش به راه او
3 بدمستیی که چشم تو دیشب به کار برد باشد زبان هر مژه ات عذرخواه او
4 از نسبتی که هست به روی تو ماه را بر آسمان فخر بر قصد کلاه او
1 در گلویم بیتو هردم آب میگردد گره آرزوها در دل بیتاب میگردد گره
2 گر خیال چین ابرویش کنم در سینهام چون انار ز درد دل خوناب میگردد گره
3 باده را نازم که از فیض طلوع نشئهاش بر جبین او در نایاب میگردد گره
4 رتبهٔ بالانشینیهای ابرویش نداشت قطرهسان زان روی از شرم آب میگردد گره