1 هر قطرهٔ اشکم ز پی دیدن چشمی چون غنچهٔ نرگس بود آبستن چشمی
2 یک شب ز جمالش چقدر بهره توان برد بگذشت شب وصال به مالیدن چشمی
3 درد نگه عجز چه دانی؟ که نبرده است گوش نگهت بهره ز نالیدن چشمی
4 چون آینه گشتم همه تن واله دیدار چیند چقدر گل کسی از روزن چشمی
1 زفیض فکر شب ها چون به دور شمع، پروانه به گرد خاطرم گردند معنی های بیگانه
2 بتابد نور حسن ازدیده بر دلهای دیوانه چو بر ویرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
3 چه خونها می خورم تا برخورم بر شعر رنگینی دلم را غنچه دارد فکر معنی های بیگانه
4 خبردار دل خود باش گر خال رخش دیدی که دام دلفریبی در جهان گسترده این دانه
1 به قصد کشتنم افراخت قد خورشید سیمایی قیامت راست شد برخاست از جا سرو بالایی
2 وفا بیگانه ای بی رحم بی بیباکی دل آزاری مروت دشمنی بد مست ترکی باده پیمایی
3 اگر آبی خورم با او می ناب است پنداری وگر صهبا بنوشم دور ازو آب است پنداری
4 بیاض گردنی را در نظر دارم که از یادش چو گوهر خلوتم لبریز مهتاب است پنداری
1 دل دیوانهٔ عشق تو از هر قطرهٔ خونی کند در دشت وسعت مشربی ایجاد مجنونی
2 بود جان خود در جسم خاکی از می گلگون که هر خم را در این میخانه می بیدم فلاطونی
3 به یاد آید ز برگ لاله ام در ساحت گلشن سیاهی ریزد از داغی چو بر دامان پرخونی
4 دم بشکفت گل گل در چمن چون غنچه ای واشد ز هر لبخند ریزد می به جامم لعل میگونی
1 گشته بی لعل تو خم در دل میخانه گره شده هر قطرهٔ می بر لب پیمانه گره
2 نبود چین جبین آینهٔ حسن ترا چون هلال است ز ابروی تو بیگانه گره
3 تا قیامت به تمنای بناگوش کسی در دل بحر بود گوهر یکدانه گره
4 غنچهٔ خاطر من بشکفد از شبنم اشک می گشاید ز دلم گریهٔ مستانه گره
1 از حیا تا رنگ رخسارت به پرواز آمده بر هوا خیل پری در جلوهٔ ناز آمده
2 برگهای نسترن از شوخی موج نسیم فوج ارواح است پنداری به پرواز آمده
3 جوش حیرت، عرض مطلب را چه رنگین کرده است موبموی پیکرم آیینهٔ راز آمده
4 گرد راهش ریخت در جیب هوا بوی بهار تکیه بر دوش رعونت با صدانداز آمده
1 خوش آن رندی که مینا را به ساغر می کند خالی دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی
2 نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم را که زر در تاج شاهان جای گوهر می کند خالی
3 تهی از خویش راه جستجو سر کن که ماه نو ز خود خود را برای مهر انور می کند خالی
4 هنر کی قابل خود را ز خود محروم می سازد که جای خویش در فولاد جوهر می کند خالی
1 مقصد ظاهرپرستان است و اهل دل یکی راه گو بسیار باشد، هست چون منزل یکی
2 چشم انصافت چو وحدت بین شود داند که هست مسلک ارباب ظاهر راه اهل دل یکی
1 جز تو روشن نبود دیدهٔ بیخواب کسی بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی
2 رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی
3 آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی
4 از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست درگه عشق بجز ما نبود باب کسی
1 فسونسازی که دل را میبرد نیرنگش از شوخی گریبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخی
2 تو چون برقع گشایی در چمن گل غنچه میگردد فرنگ رنگت از بس میکند دلتنگش از شوخی
3 نوای بلبل این گلستان شور دگر دارد بود با لخت دل گلبازی آهنگش از شوخی
4 در این پیرانهسر گر سایه بر کهسار اندازم پرد همچون کبوتر بر هوا هر سنگش از شوخی